مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

كفش تابستاني

چند روز پيش با كلي ذوق و شوق رفيتيم از خودمان سليقه در كرديم و يه جفت كفش تابستوني خوشگل براي مهراد جيگر خريديم ......البته خود ايشون هم بودن ...........بچم اولش كمييييييييي ذوق كرد ولي بعدش گفت نه نخوام ما گفتيم حالا بعدا قبول مي كنه و مي پوشههههههههه رفتيم خونه و مهراد هر وقت خواستيم بريم بيرون حاضر نشد كفش هاي جديدش رو بپوشه يه روز كه مي خواستيم بريم بيرون گفتم مهراد برو كفش هاي نوت رو بيار كه پات كنم رفت كفش هاي بچگيش رو آورد و گفت اينا............... گفتم : نه .اونايي كه ديروز خريديم باز رفت و كفش هاي قديميش رو يكي يكي آورد و اصلا هم به روي خوش نمي آورد كه من كدوم كفش ها رو مي گم رفتم كفش هاي جديدش رو نشونش دادم و گفتم : مهر...
17 خرداد 1391

مهراد اين روزها

از وقتي رفتي توي بيست و دوماهگي تا حالا كه ديگه چيزي به دو سالگيت نمونده، يعني توي اين حدودا دو ماه ، خيلي خيلي پيشرفت كردي .....خصوصا توي حرف زدن .حالا ديگه جملات سه كلمه اي مي گي مثلا: مامان بيا غذا ............... مامان بدو تند ............ مامان غذا بخور مي خوام و نمي خوام رو چند روزي مي شه كه ياد گرفتي اين روزها منم به آرزوم رسيدم و ازت مي پرسم كه غذا ميخواي يا نه و جوابم رو ميدي شديدا هم خابالو شدي ..............يه موقعي بود كه سريع بيدار مي شدي و هر جا ميخواستيم مي رفتيم ولي حالا بيدار كردن و سرحال كردن تو يه پروسه شده واسمون من خيلي از پيشرفت هات رو مديون مهدكودك هستم............ حرف زدنت رو ............... بازي كردن با بچه...
8 خرداد 1391

بيست و سه ماهگي و يه مسافرت جذاب

بعد از يه غيبت طولاني اومدم.از اونايي كه به ياد من و مهراد عزيز بودن خيلي خيلي ممنونم ما رفته بوديم سفر ......... سه تايي يه سفر خوب رفتيم كه خيلي خيلي بهمون خوش گذشت. اين سفر با وجود مهراد و خوشحاليهاش يه رنگ و بوي ديگه داشت. وقتي چشماي خوشگلش رو باز مي كرد و مي ديد هنوز توي سفر هستيم اينقده ذوق زده ميشد كه نگو و نپرس برعكس آنچه كه فكر مي كردم ديگه الان سفر كردن با مهراد سخت نيست و پسرم ماشالله مرد شده. تهران كه بوديم يه قرار گذاشتم با مريم و سميه جون و هردوتاييشون رو با باران دوست داشتني و سورنا خان عزيز ديديم يك روز مهمون مريم جون بوديم كه خيلي زحمت كشيد و سنگ تموم گذاشت و سميه عزيزم رو هم كه خيلي دوست داشتم ببينمش ديدم و مطمئن ...
31 ارديبهشت 1391

عكس

مهراد در حال نماز خواندن: مهراد در حال چوب زدن به آب در روستاي بابا حاجي: اينم يه پسر مؤدب كه ميخواد بره مهموني و ميگه ازم عكس بگير مامان: اينجا هم خاله بهاره داره آموزش حلقه زدن به مهراد ميده كه يه وقت شكمش بزرگ نشه و هميشه خوش تيپ بمونه: اينجا هم مهراد در كنار درياي شهر ما هستش(بابايي ميگه وقتي بچه بودن بچه هاي فاميل به اينجا مي گفتن دريا): اما اندر احوالات مهراد اينكه دو روزه بابايي رفته اردو و مهراد حسابي دلتنگ باباشه و حسابي بيقراري مي كنه براي باباش الهي فداش بشم من كه اين همه منتظره كه باباش برگرده ..ايشالله امشب ديگه باباشو بغل مي كنه و ديگه تموم دلتنگي هاش تموم ميشه ...
14 ارديبهشت 1391

اولين غذا

  چند روز پيش اولين غذات رو انتخاب كردي .........مي دوني چي بود: نون و ماست يادمه اون شب دو نوع غذا برات درست كرده بودم كه هر كدوم رو دوست داشتي بخوري.........ولي تو گفتي ماست ..بعدشم گفتي نون  و نون ها رو خورد كردي توي ماست و خوردي الهي قربونت برم........از اون روز همش داري نون و ماست ميخوري و گاهي هم سيب زميني سرخ شده   كلمات زيادي رو ياد گرفتي و تكرار مي كني...تقريبا روزي چندكلمه ي جديد مي گي دوكلمه اي هم كه ديگه زياد مي گي ديشب يه گز دادي دست من و جلوم ايستادي و گفتي مامان بخور...............منم گفتم چشم دوباره گفتي بخور...............نگات كردم باز گفتي مامان بخور...............اين دفعه خند...
12 ارديبهشت 1391

مهراد و بيست و دو ماهگي

مهراد عزيزم.اميد زندگيم امروز بيست و دوماهت تموم ميشه و تو توي همين يك ماه كلي پيشرفت كردي ماشالله هزار ماشالله انگار هر روز كه ميگذره بزرگ شدنت محسوس ميشه و هر روز هم دامنه لغاتت پيشرفت مي كنه و با كلمات جديد من و پدرت رو خوشحال مي كني........... گاهي هم پشت تلفن با بعضي ها مثل عمو مهدي كه عاشقشي حرف مي زني و كلماتي رو كه تا بحال به زبون نياوردي براش مي گي كه من متحير مي مونم چون معمولا تو پشت تلفن خيلي كم حرف مي زني پسر خوشگلم اميدوارم خنده هاي زيبا و دوست داشتنيت و مهربوني منحصر به فردت هميشه و هميشه مهمون دل مهربونت باشه .................. نگاههاي زيركانت و خنده هاي بعد از اون اينقدر منو وسوسه مي كنه كه بي اختيار مي گيرم و مي چل...
27 فروردين 1391

مرواريدهاي درشت و محكم

عزيز دلم روز يازده فروردين داشت صاحب دوتا دندون كرسي مي شد اما ما نمي دونستيم چون مثل سابق از علامت بي اشتهايي كه هميشه منو به سمت دراومدن دندون مي برد شكر خدا خبري نبود رفته بوديم خارج از شهر كه مهرادم يه هوايي بخوره.......................توي باغها كلي قدم زديم مهراد عزيزم مي خواست خودش راه بره...........ازش مي پرسيدم مهراد خسته شدي..........مي گفت آره مي گفتم ميخواي بغلت كنم.......... مي گفت نه تموم راه رو خودش اومد و برگشت..........وقتي برگشتيم توي خونه تا استراحت كنيم احساس كردم بدنش داغ شده ........... اما به خودم تلقين مي كردم كه چيزيش نيست مهراد هم خيلي گريه و بيقراري مي كرد...............هيچ جوري نمي شد ساكتش كرد يه چن...
15 فروردين 1391

عكس هاي نوروز 91

يه روز قبل از شروع سال جديد به يه جشن از طرف اداره دعوت شديم كه مهراد كوچولوي مامان اونجا كنار سفره هفت سين عكس گرفت : امسال تو شهر ما يه قطار شادي ساخته بودن كه انگار از وسايل ماشين هاي قديمي استفاده كرده بودن و بچه ها رو توي شهر دور مي دادن.............خيلي جالب بود........ما هم يه روز مهراد رو برديم و چندتا عكس كنار قطار ازش گرفتيم: اينم عكس مهراد با سه چرخه جديدش.......مهراد يه سه چرخه داشت كه بزرگ بود و مادرجون و آقا جونش براي تولد يك سالگيش بهش دادن .چون نمي تونست استفاده كنه دنبال يه دونه بوديم كه پاهاش به پدال ها برسه و بتونه پا بزنه كه اين سه چرخه رو براش گرفتيم:   اما كمي از شيطنت هات بگم: گاه و بيگاه و خ...
9 فروردين 1391