مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

لبخند به زندگی

روزها ی اول زندگی مهراد به سرعت می گذشت و مهراد برعکس روزهای اول تولدش که خیلی خوب شیر می خورد دیگه اصلا همکاری نمی کرد و خیلی سخت شیر می خورد همه راهی رو امتحان می کردم تا شاید پسرم بهتر شیر بخوره . هوا به شدت گرم بود و احساس می کردم مهراد هم خیلی گرماییه .کولر رو روشن می کردم و جلوی باد کولر بهش شیر می دادم .یکم بهتر می شد ولی در کل حدود دو تا سه دقیقه شیر می خورد. اما هر بار که میبردیمش بهداشت می گفت قد و وزنش عالیه و مشکلی نداره.می گفتن خوب حتما با همون مقدار سیر میشه. گاهی که خوب شیر می خورد حاضر بودم تا یک ساعت یا بیشتر کنارش بخوابم تا اون آروم آروم به هر صورتی که میخواد بخوره.حالا که فکرش رو می کنم می بینم عجب حوصله ای داشتم. م...
6 ارديبهشت 1390

شکایت به زبان کودکی

روزهایی که من و مهراد صبح تا شب با هم میگذروندیم دیگه کم کم داشت تموم میشد.من ناراحت نبودم که دیگه باید برگردم سرکار.تازه خوشحال هم بودم.تنها نگرانیم واسه شیرخوردن مهراد بود. مهراد شیشه نمی گرفت و هنوز خیلی کوچیک بود که بخواد تموم روز فقط غذا بخوره.روزهای اول توی محل کارم همش صدای مهراد رو می شنیدم و همه هوش و هواسم پیش اون بود.دلم میخواست بال داشتم و هر لحظه توی خونه مادرشوهرم سرک می کشیدم و از وضعیت مهراد باخبر می شدم.آروم و قرار نداشتم.یادمه روز اول وقتی مهراد و باباش اومدن دنبالم .مهراد رو که بغل کردم توی چشمام نگاه می کرد و با زبون خودش تقریبا ده دقیقه بهم شکایت می کرد:آآآآآآآآآآآآ ایییییی اوووو .خیلی ناراحت شدم.محکم بغلش کردم .تموم ب...
6 ارديبهشت 1390

اولین مروارید

مهراد توی هفت ماه بود و هنوز خبری از دندون نبود........هر جا می رفتیم همه سراغ دندونای مهراد رو می گرفتن. همش می گفتن:دندون درنیاورد؟...........یا ..........چهار دست و پا نمیره؟..................غلط نمی زنه؟........و هزارتا سوال دیگه و مقایشه که فلانی تو این سن که بود ال می کرد و بل می کرد.........منم کلی حرص می خوردم و می گفتم سربچه هاتون تلافی می کنم...............هنوزم قراره تلافی کنم. هفته آخر هشت ماهگی بود که مهراد خیلی بی اشتها شد.دیگه غذا نمی خورد.روز آخری که شکمش هم شل شد و حتی شیر هم نخورد..............اما فرداش دیدم که یه دندون کوچولو درآورده .از خوشحالی به هوا می پریدم.قاشق آوردم و با پشتش زدم به دندونش تا صداش رو بشنوم و مطمئ...
6 ارديبهشت 1390

روزهای اول زندگی

بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن. منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم. رفتم خونه .شب اول تنهای تنها .......... منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه. مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و ...
6 ارديبهشت 1390

تولد

خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود. رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.   سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم. صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسا...
25 فروردين 1390