تولد
خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود.
رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.
سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم.
صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسایلم رو دادند به علی و اونم رفت پذیرش و این آغاز یک روز انتظار در بیمارستان بود.
با ورود به بخش زایمان و دیدن راهروهای پیچ در پیچ و وحشتناکش لرزه به تنم افتاد.اگه ما توی اتاق های آخر می مردیم هم بیرون خبر نمی شدن.وارد اتاق که شدم چند نفری درد می کشیدن و من با دیدن اونها حسابی پشیمون شدم از رفتن به اونجا.
اما خودم رو به دست تقدیر سپرده بودم.به سفارش دکترم اقدامات رو شروع کردند و من تمام اون روز بدون هیچ دردی فقط شاهد زایمان دیگران بودم.
خیلی سخت می گذشت دور از عزیزانم و میون یه عالمه پرستار و مامای بداخلاق عرصه بهم تنگ شده بود.دکترم که اومد گفتم خواهش می کنم منو سزارین کن.........اونم گفت اگه تا صبح زایمان نکنی فردا سزارینت می کنم
ساعت حدود هشت شب کم کم دردا شروع شد منم که از روز قبل نخوابیده بودم حسابی گیج بودم....رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم اما به رکعت آخر که رسیدم دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم
پرستارا باورشون نمی شد دردام شروع شده و می گفتن تو شوخی می کنی.........می گفتن بگیر بخواب راحت که تو تا فردا زایمان نمی کنی..هر لحظه دردا بیشتر و بیشتر می شد.فقط به کمک میله های تخت بود که می تونستم درد رو تحمل کنم .از نیمه های شب دیگه فقط جیغ ممتد می کشیدم.
خلاصه وحشتناکترین شب زندگیم به زیباترین صبح زندگیم رسید و خداوند فرزندی رو که همیشه آرزوش رو داشتم در ساعت 7:50 دقیقه صبح اولین پنجشنبه ماه رجب و شب آرزوها به من هدیه کرد.
مهرادم تولدت مبارک مامان