مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

تولد

1390/1/25 12:09
نویسنده : مامان
491 بازدید
اشتراک گذاری

خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود.

رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.

 

سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم.

صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسایلم رو دادند به علی و اونم رفت پذیرش و این آغاز یک روز انتظار در بیمارستان بود.

با ورود به بخش زایمان و دیدن راهروهای پیچ در پیچ و وحشتناکش لرزه به تنم افتاد.اگه ما توی اتاق های آخر می مردیم هم بیرون خبر نمی شدن.وارد اتاق که شدم چند نفری درد می کشیدن و من با دیدن اونها حسابی پشیمون شدم از رفتن به اونجا.

اما خودم رو به دست تقدیر سپرده بودم.به سفارش دکترم اقدامات رو شروع کردند و من تمام اون روز بدون هیچ دردی فقط شاهد زایمان دیگران بودم.

خیلی سخت می گذشت دور از عزیزانم و میون یه عالمه پرستار و مامای بداخلاق عرصه بهم تنگ شده بود.دکترم که اومد گفتم خواهش می کنم منو سزارین کن.........اونم گفت اگه تا صبح زایمان نکنی فردا سزارینت می کنم

ساعت حدود هشت شب کم کم دردا شروع شد منم که از روز قبل نخوابیده بودم حسابی گیج بودم....رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم اما به رکعت آخر که رسیدم دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم

پرستارا باورشون نمی شد دردام شروع شده و می گفتن تو شوخی می کنی.........می گفتن بگیر بخواب راحت که تو تا فردا زایمان نمی کنی..هر لحظه دردا بیشتر و بیشتر می شد.فقط به کمک میله های تخت بود که می تونستم درد رو تحمل کنم .از نیمه های شب دیگه فقط جیغ ممتد می کشیدم.

خلاصه وحشتناکترین شب زندگیم به زیباترین صبح زندگیم رسید و خداوند فرزندی رو که همیشه آرزوش رو داشتم در ساعت 7:50 دقیقه صبح اولین پنجشنبه ماه رجب و شب آرزوها به من هدیه کرد.

مهرادم تولدت مبارک مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان ابوالفضل
1 اردیبهشت 90 18:08
مامان مهرداد کوچولو از زایمان طبیعیت راضی هستی؟ من مرددم چه زایمانی و انتخاب کنم


من راضی هستم که طبیعی زایمان کردم .....اما از نحوه زایمان نه
یه تجربه خیلی سخت بود......می دونی ما اینجا بیمارستان خصوصی نداریم ....فکر می کنم اگه توی شرایط بهتری زایمان می کردم خیلی خوب بود

اما با شرایطی که من زایمان کردم یه سلاخی واقعی بود.
پرنده خانوم
5 اردیبهشت 90 17:50
میترا خانومی
اینقدر خوشحال شدممممممممممم
مبارکههههههههههههه
خیلی تصمیم خوبی گرفتی، مطمئنم هم خودت بعدنا از خوندنشون لذت خواهی برد، هم وقتی مهراد بزرگ شد خیلی خوشحال میشه از خوندن اینمه خاطرات از لحظه لحظه زندگیش

الهیییییییییییییی من عاشق اون عکسشم که گذاشتی کنار صفحهآدم دلش میخواد بغلش کنه و اون خنده های خوشگلشو ببوسه

میترا خانومی
چه شب سختی رو گذروندی...ولی بقول خودت به زیباترین صبح رسیدی
بازم میام بهت سر میزنم
خلی خوشحال شدممممممممممممم



ممنون پرنده مهربون خوش الحان
خودمم خوشحالم که برای مهراد جیگری وبلاگ درست کردم..........اما یه خورده دیر شده و من حیفم اومد که خاطرات اون روزها رو دیگه خیلی خوب به خاطر نمیارم که بنویسم.

آره پرنده جون ....خیلی سخت بود.خیلی
امیدوارم که هیچ وقت همچین شبی رو تو زندگیت تجربه نکنی عزیزم