مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

شيرين زبوني هاي مينا و روز دختر

دختر دوست داشتني من حسابي شيرين زبون شده و من فقط هر روز خدا رو شكر ميكنم بابت داشتن اين عروسك خوشمزه كمي تا قسمتي حرف ميزنه ولي هنوز همه ي كلمات رو نميتونه بگه و جملاتش هم ناقصه صبح ها كه بيدار ميشه تقاضاي شير ميكنه ..منم كه گيجه خوابم اگه باباش بيدار باشه صداش ميزنم كه برا مينا شير بياره.مينا هم خودش صدا ميزنه : علي شير بيار اينقدر خوشمزه ميگه علي كه باباش اول كلي ميبوسش و بعد شيرش رو ميده بخوره عاشقه ددره و اگه بگم ميخوايم بريم ددر ..زود ميره لباساش رو مياره كه تنش كنم ....حتما هم بايد لباسش رو خودش انتخاب كنه و اجازه نميده كه من براش انتخاب كنم جديدا يكم تو لباس پوشيدن اذيت مي كنه و به زحمت بايد لباسش رو تنش كنم مثل طو...
25 مرداد 1394

موش

توي آشپزخونه مشغول كار بودم كه يهو يه چيزي مثل برق از سمت بالكن رفت زير گاز. از جام پريدم و گفتم: مووووووش بابا و مهراد اومدن تو آشپزخونه و گفتن مطمئني. گفتم آره بابا . دوتايي خم شدن و زير كابينت رو نگاه كردن و ديدنش. بعد مراسم موش گيري شروع شد....مهراد زد زير گريه كه من از موش مي ترسم و همينطور گريه مي كرد. يكم كه آروم شد مي گفت : بابا نكشيش ميخوام نگهش دارم برام برقصه..........بچم حسابي تو توهم كارتونها بود. راه ورود آشپزخونه به حال رو بستيم و در اتاقها رو هم بستيم و يه مدتي درگير بوديم ولي اصلا غيب شده بود. رفتم در خونه همسايه ببينم تله موش داره يا نه. بابايي هم كه كابينتها رو خالي مي كرد كه ببينه كجا رفته ...........
16 ارديبهشت 1394

سفر به طبس

روز ششم فروردين ماه راه افتاديم به سمت طبس.....البته تا نزديكاي ظهر كه داشتيم وسايلمون رو مي چيديم... شب كه ميخواستيم بخوابيم بابايي مي گفت فردا تا شب بايد وسايلمون رو بچينيم اينقدر خنديديم كه نگو......... يكم تو شهر كه اومده بوديم يهو يادم اومد معرفي نامه به مهمانسرا رو نياوردم برگشتيم و آوردمش..............هنوز يكم ديگه اومده بوديم يادم اومد غذاي ظهر رو نياوردم .........همسرم گفت نوبري به خدا.............ديگه برنگشت......البته خوب شد غذا رو گذاشته بودم فريزر ..........گفتم خوب اشكالي نداره وقتي برگرديم غذا داريم ههههههه بين راه ميانه همش مي خواست بياسته و جلو رو خوب ببينه ..............وقتي باباش پياده ميشد زود ميرفت پشت فرمون اما ...
9 فروردين 1394

وروجكاي مامان

مهراد و ميناي عزيزتر از جانم سلام خوشگلاي مامان....اين روزها حسابي شيطون شديد و يه جاي سالم تو خونه نمونده. منم ديدم بچه داري و مرتب بودن و وسواس با هم زياد جور درنمياد كلا بيخيالتون شدم و شما دوتا تو خونه راحت راحتيد........ از رختخوابها گرفته تا لباساي خودتون تا وسايل توي كمدها (كه البته بيشتر كارتن خالي هستن و اسباب بازيهاي خودتون) همه رو ميريزيد بيرون و هر چي دوست داريد ميسازيد و بعدشم كه با هم سرگرميد. مهراد تو خيلي مينا رو اذيت مي كني ...........همش مشت ميزني تو شكمش و جاهاي ديگش..........واقعا دلم براي مينا ميسوزه چون طفلي كوچيكه و نميتونه از خودش دفاع كنه يه روز ميخواستم ازتون عكس بگيرم ..گفتم دستتو بنداز گردن آبجيت ........
21 دی 1393

تابستان 93 وروجك هاي من

روزها با مهراد عزيزم و ميناي نازنينم مي گذرن بعضي روزها خيلي سخت و طاقت فرسا و پر از شيطنت و داد و فرياد و بعضي روزها به آرامي و سبكي و نشاط وصف نشدني در كنار عزيزانم  وقتي مينا رو بغل مي كنم و اونم با عشق خودش رو در اغوشم فرو مي بره با همه ي وجودم لذتش رو سرمي كشم چون مي دونم كه اين روزها به زودي مي گذره و من ديگه بچه ي يك سال و اندي نخواهم داشت كه اينطوري بغلش كنم . سرگرمي مينا اينه كه تو يه فاصله اي از من مي ايسته و بعد مي دوه و خودش رو مي اندازه تو بغلم . چند وقتيه كه از همه جا بالا ميره ميره تا بالاترين نقطه ي موجود .........از هر چيزي جلوش باشه ميره بالا و بعضي وقتها ميديدم روي كابينته و از تعجب شاخ درمي آوردم ..هر چي چهارپايه ...
7 مهر 1393

ماشينو بزنم تو گاراژ

نشستي داري شامتو ميخوري بابا داره لباس مي پوشه .........مي گم كجا ميري؟ بابا مي گه دارم ميرم ماشينو بزنم تو گاراژ يه نگاهي به تو مي اندازم كه داري با عجله غذا ميخوري و مي گي مامان بقيش رو برام نگه دار من برم اونجا (اشاره به در خونه) زود برمي گردم. مي گم كجا ميخواي بري : ميخوام برم ماشينو بزنم تو گاراژ برمي گردم هر دو با هم مي خنديم به اين همه اعتماد به نفست .... ................................................................................................................................ برديمت پارك توحيد تا بازي كني همه وسايلو سوار شدي ............ آخرشم رفتي توي قايق هاي كوچيك سوار شدي برعكس پدال زده بودي و اينقدر تكون ميخ...
3 ارديبهشت 1393

مهراد در سه سال و نيمگي

مهراد عزيزم.......پسر خوشگل و باهوشم خيلي وقته كه اينجا به سبك قديم ننوشتم برات............. درست بيست و هفتم همين ماه سه سال و نيمه شدي و من احساس مي كنم اينقدر بزرگ شدي كه بشه راحت باهات صحبت كرد....معمولا دلايل ما رو قبول مي كني و كارهاي نادرست رو انجام نميدي. وقتي مردعنكبوتي، بن تن ، باب اسفنجي و انگري بردز رو مي بيني خيلي دوسشون داري و هر روز به من سفارش ميدي كه برم برات عروسكاشون رو بخرم. يه روز مي گفتي مامان زود برو اون باب اسفنجي رو كه تو مغازه سركوچه مادرجون داره برام بخر. منم گفتم چشم برات مي خرم پسرم ديروز هم مي گفتي برام لباس مردعنكبوتي رو مي خري؟ گفتم نه مامان جون ..اون چيز خوبي نيست گفتي آخه چرا من دوست دارم گفت...
4 دی 1392

براي مهراد جون و مينا جونم

                   ديروز مرخصي گرفتم و رفتيم براي دلبندانم خريد كرديم........... ماشالله مينا كه هر سه ماه بايد يه خريد كلي براش بكنيم چون لباسا كوتاه ميشن................. البته من براي لباساي دخترونه اينقدر ذوق مي كنم كه با تعجب مغازه دارا روبرو ميشم. من اصلا فكر نمي كردم كه مهراد از لباس خوشش بياد ....... خونه ي مادربزرگش بود كه ما از بازار برگشتيم رفتيم ....بلوز شلوارش رو كه بهش دادم خيلي سريع گفت تنم كن . وقتي هم رسيديم خونه به پرستارش نشون ميداد و مي گفت مامانم برام خريده......... قربونش برم به سفارش بابايي يه دستكش هم براش گرفتيم كه به نظ...
20 آذر 1392