مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

ماجراهای مهراد گوگولی

امروز اول خرداده و من ناخودآگاه به گذشته سفر کردم یادمه دلم میخواست خرداد از تقویم سال 1389 حذف بشه و بعد از اردیبهشت فورا تیر بیاد. یادش بخیر با گذشت هر روز ضربان قلب من بیشتر میشد و همه وجودم پر بود از ترس و دلهره اینکه خردادماه چطور خواهد گذشت.....   اما حالا دل تو دلم نیست که به خرداد رسیدم......... چون عزیزانم در خرداد به دنیا اومدن .....هم مهراد و هم باباش     که حالا دیگه یه روزم نمی تونم بدون اونها زندگی کنم مهراد این روزها دلش میخواد مستقل باشه و خودش بخوره.........وقتی خوراکیهای انگشتی مثل سیب زمینی یا موز یا هر چیزی رو که بشه خودش برداره و بخوره جلوش میذارم ......لم میده جلوی تلویزی...
1 خرداد 1390

می نویسم تا بماند

مهراد عزیز و شیرینم هر روز بیشتر نفسم به نفست بسته میشه و هر روز با درآغوش گرفتنت بیشتر احساس می کنم که به خدا نزدیکم عزیزم ، عشقم ، نفسم، زندگیم ، همه هستی من خدایااااااااااااا هزاران هزار بار تو را به خاطر موهبتی که به من عطا کردی سپاسگذارم. با همه شیطونیهات ، خرابکاریهات ، همه خنده های نازت و لوس کردنات عاشقتم پسرم دیگه می تونه شیشه شیرشو بگیره دستشو بخوره ........می تونه بای بای کنه ، مامانشو می بوسه و خودش رو مثل بچه گربه ها می ماله به صورتم قربون بی تابیهات وقت گرسنگیت برم مامان، قربون اوه اوه گفتن وقت بیدار شدنت از خواب برم دیگه پسرم همه چیزو میخواد. به عروسکای کوچیک خیلی علاقه داره و از اونها جدا نمیشه. وروجکم دیگه چی...
20 ارديبهشت 1390

سلامتی

مرصی دوستای خوبم بابت این همه مهربونی که در حق مهراد و من داشتید.   روز سه شنبه 90/2/13 مهراد رو بردیم بیمارستان.قرار بود دکتر ساعت 8 بیاد و عملش کنه اما شانس ما اون روز خیلی اتاق عمل شلوغ بود و توی چشم یه بچه شیش ساله یه تیکه شیشه رفته بود که مجبور بودن اونو اورژانسی عمل کنن. اینه که مهراد منتظر موند تا ساعت 9 صبح ...........حدود 9:15 دقیقه بود که مهراد رو تحویل اتاق عمل دادم.......و بعدش دیگه پشت در اتاق با بابایی موندیم و انتظار بود و انتظار....... ساعت ده صدام زدند ......رفتم داخل و دیدم مهرادم همینطور یکریز گریه می کنه.........نمی دونستم باید چیکار کنم........طفلکی تازه بهوش اومده بود و اصلا نمی تونست یه جا بمونه و حالش خی...
18 ارديبهشت 1390

مجرای اشک

مهرادی وقتی به دنیا اومد چشم چپش آب میداد و بعد از مدتی چرک هم کرد بعد اون یکی چشمش هم چرک کرد............همه می گفتن بچه ها همینطورین و نیازی نیست ببریدش دکتر.........ولی ما بردیمش دکتر گفت تا شش ماهگی و نهایت تا نه ماهگی فرصت داره که خوب بشه و شما باید چشمش رو نرمش بدید و قطره و پماد استفاده کنید..............ما هم این کارها رو هر روز ......روزی چند بار براش انجام میدادیم   چشم راستش چهارماهگی خوب شد ولی چشم چپش موند و موند و موند حالا هم دیگه پسرم توی یازده ماهه و دکتر می گه اگه عمل نکنید شانسش برای خوب شدن کم میشه ما هم دیشب براش وقت عمل گرفتیم و فردا می بریمش بیمارستان   دلم میخواد گریه کنم .......هر ساعت...
12 ارديبهشت 1390

عکس واسه خاله پرنده جون

خاله پرنده جونم توی عکس اول از بالا پسملم با زانوش رفته توی ساندویچا............زانو اونوریشو می بینی که زرده توی عکس دوم هم داره پسرم سس میخوره....خیلی دیگه خاله پیشرفت کرده .می بینیش...........چقدرم بهش مزه داده فسقلی   عکس سوم هم رفتیم سیزده بدر و فامیل همسری هم هر چی کاسه کوزه داشتن ریختن جلوی مهراد که بازی کنه ..اونم حسابی مجلس گردون شده بود........دورش بگردم   عکس آخری هم یادگاری شیش ماهگی پسری هستش که بردیمش هیئت تا بیمه آقا امام حسین(ع) بشه .ان شالله همیشه آقا پشت و پناهش باشه. ...
11 ارديبهشت 1390

گردش در قلعه

دیروز به بابایی گفتم پسملی دیگه خیلی گرمش میشه همه لباساش آستین بلنده وقت بذار بریم بیرون برای پسرم لباس بخریم.   بابایی هم گفت باشه .......پسرم از همه کارام مهمتره......ما هم عصری با هم رفتیم بیرون واسه خرید بابا گفت اول بیاید بریم یه مسجد نمازمون رو بخونیم ........ما هم قبول کردیم و پسرم برای دومین بار در زندگیش در نماز جماعت مسجد شرکت کرد(یه بار وقتی تقریبا سه ماهه بود برای اولین بار با باباش رفت مسجد). بابایی می گفت خیلی پسر خوبی بود و کنارم روی زمین نشسته بود و اصلا تکون نخورد(مامانی قربونت بره ) چند مغازه ای رو دیدیم اما هیچ کدوم از لباسا به دلم نبود که واسه گل پسرم بخرم..بیشتر هم می گفتن که از نیمه اردیبهشت لباسای خنک ر...
10 ارديبهشت 1390

لبخند به زندگی

روزها ی اول زندگی مهراد به سرعت می گذشت و مهراد برعکس روزهای اول تولدش که خیلی خوب شیر می خورد دیگه اصلا همکاری نمی کرد و خیلی سخت شیر می خورد همه راهی رو امتحان می کردم تا شاید پسرم بهتر شیر بخوره . هوا به شدت گرم بود و احساس می کردم مهراد هم خیلی گرماییه .کولر رو روشن می کردم و جلوی باد کولر بهش شیر می دادم .یکم بهتر می شد ولی در کل حدود دو تا سه دقیقه شیر می خورد. اما هر بار که میبردیمش بهداشت می گفت قد و وزنش عالیه و مشکلی نداره.می گفتن خوب حتما با همون مقدار سیر میشه. گاهی که خوب شیر می خورد حاضر بودم تا یک ساعت یا بیشتر کنارش بخوابم تا اون آروم آروم به هر صورتی که میخواد بخوره.حالا که فکرش رو می کنم می بینم عجب حوصله ای داشتم. م...
6 ارديبهشت 1390

روزهای اول زندگی

بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن. منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم. رفتم خونه .شب اول تنهای تنها .......... منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه. مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و ...
6 ارديبهشت 1390