گردش در قلعه
دیروز به بابایی گفتم پسملی دیگه خیلی گرمش میشه همه لباساش آستین بلنده وقت بذار بریم بیرون برای پسرم لباس بخریم.
بابایی هم گفت باشه .......پسرم از همه کارام مهمتره......ما هم عصری با هم رفتیم بیرون واسه خرید
بابا گفت اول بیاید بریم یه مسجد نمازمون رو بخونیم ........ما هم قبول کردیم و پسرم برای دومین بار در زندگیش در نماز جماعت مسجد شرکت کرد(یه بار وقتی تقریبا سه ماهه بود برای اولین بار با باباش رفت مسجد).
بابایی می گفت خیلی پسر خوبی بود و کنارم روی زمین نشسته بود و اصلا تکون نخورد(مامانی قربونت بره )
چند مغازه ای رو دیدیم اما هیچ کدوم از لباسا به دلم نبود که واسه گل پسرم بخرم..بیشتر هم می گفتن که از نیمه اردیبهشت لباسای خنک رو میارن
خلاصه که این گل پسر ما تا بیرون بودیم که کیف می کرد و به زبون خودش آواز می خوند و حرف میزد ...اما تا پامون می رسید به ماشین دیگه صداش درمیومد که یعنی نمیخوام سوار ماشین باشم....یا اینکه می خواست شیشه ماشین رو براش بیاریم پایین تا آقا کنار شیشه هوا بخورن و آواز بخونن(الهییییییییی فداش بشم)
بعدشم بابایی ما رو سورپرایز کرد و برد قلعه ............اونجا هم هوا عالی بود و مهراد کلی کیف کرد .یه غذای خوب هم سفارش دادیم و مهراد منم بعد از چند روز که هیچی نمیخورد بجز شیر .......یه چند لقمه ای خورد.
این فسقلی بدجوری ددری شده ...بچم همش میخواد بیرون باشه