مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

مادر

درپی عشق شدم  تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم  ديدم او مادر بود  ديدم او در دل عطر  ديدم او در تن گل  ديدم او در دم جانپرور مشکين نسيم  ديدم او در پرش نبض سحر  ديدم او در تپش قلب چمن  ديدم او لحظهء روئيدن باغ  از دل سبزترين فصل بهار  لحظهء پر زدن پروانه  در چمنزار دل انگيزترين زيبايی  بلکه او در همهء زيبايی  بلکه او در همهء عالم خوبی, همهء رعنايی  همه جا پيدا بود  از وقتي كه مادر شدم هيچ توصيفي براي اسم مادر و كمالاتش منو قانع نمي كنه ، مادري كه همه ي زندگيش رو به پاي بچه هاش ميريزه چطور ميشه توصيف كرد. تار ...
31 فروردين 1393

نوروز 93

امروز روز اول فروردينه و خدا توفيق داد تا يه نوروز ديگه رو كنار خانواده هامون باشيم. من امروز شيفتم و الان جيگرامو تو خونه پيش باباشون گذاشتم و اومدم اداره ولي قصد ندارم شيفتم رو كامل بمونم و ميخوام جيم بشم ديشب سال تحويل باباحاجي و ننه پيش ما بودن و خدا رو شكر تنها نبوديم ....سفره هفت سين چيديم و كنارش نشستيم و هر چي دعا داشتيم از خداي مهربون خواستيم. مهراد هديشو كه به عنوان عيدي بهش داده بوديم تو بغلش گرفته بود و هي مي پرسيد مامان بازش كنم ....... منم گفتم نه بزار سال تحويل بشه بعد .......... طفلي با همه ي هيجان بچگيش ولي صبر كرد و بعد از سال تحويل بازش كرد و خيلي ذوق زده شد بعدشم عكس و ادامه ي مراسم.   ميناي عزيزم بسيار تا ...
1 فروردين 1393

رفتن سال 1391 و اومدن ان شاء الله يه سال خوب

تو وبلاگ چند تا از دوستان که رفتم با خوندن خاطرات سال ٩١ تو آخرین پستشون به فكر فرو رفتم و ذهنم رفت به فروردين 91. يادمه درست شب عيد مهراد بدون مقدمه حالش بد شد و بالا آرود و صبحش هم كه براي سال تحوسل بيدار شديم و بساط رنگ كردن تخم مرغ ها رو آماده كرديم .مهراد يهو بهم ريخت و فهميديم كه سرما خورده اساسي.......... عيد ديدني پارسال به ديدن پدربزرگا و مادربزرگا ختم شد و بقيش به پرستاري از مهراد كوچولو گذشت. توي ارديبهشت يه مسافرت جذاب رفتيم به تهران و شمال .................تو تهران سورنا و باران عزيز رو با خانواده هاشون ديديم و براي ما يه خاطره ي به يادموندني شد. بابا امتحان كارشناسي ارشد داد و پذيرفته شد. يه مسافرت خوب بود كه مهراد مريض نشد.....
30 اسفند 1391

دو سال و هفت ماه

چند روزي ميشه قالب هاي مختلف رو براي وبلاگت امتحان مي كنم تا ببينم كدوم به دلم ميشينه تا بزارم ثابت بمونه. امروز كه داشتم قالب رو نگاه مي كردم چشمم به بالاي صفحه افتاد و ديدم دقيقا روي دو سال و هفت ماهه و براي اولين بار بودم كه من فراموش كرده بودم امروز بيست و ششمه و يه ماه ديگه از ماههاي عمر دلبندم گذشت و سنش بالاتر رفت. آخه ماشالله اينقدر آقا شدي كه ديگه خيلي خيلي كم مامان رو اذيت مي كني و من ديگه اينقدر منتظر گذشتن ماههاي زندگيت نيستم كه ببينم كي بزرگ و بزرگتر مي شي و از سختي ها كاسته مي شه. يادمه وقتي به دنيا اومده بودي .من مي گفتم زودتر بزرگ بشي ولي عمت مي گفت اونوقت ديگه بچه ي كوچولو نداري و من اون روزها چون تازه چند روز از زايمانم م...
26 دی 1391

عكس هاي نوروز 91

يه روز قبل از شروع سال جديد به يه جشن از طرف اداره دعوت شديم كه مهراد كوچولوي مامان اونجا كنار سفره هفت سين عكس گرفت : امسال تو شهر ما يه قطار شادي ساخته بودن كه انگار از وسايل ماشين هاي قديمي استفاده كرده بودن و بچه ها رو توي شهر دور مي دادن.............خيلي جالب بود........ما هم يه روز مهراد رو برديم و چندتا عكس كنار قطار ازش گرفتيم: اينم عكس مهراد با سه چرخه جديدش.......مهراد يه سه چرخه داشت كه بزرگ بود و مادرجون و آقا جونش براي تولد يك سالگيش بهش دادن .چون نمي تونست استفاده كنه دنبال يه دونه بوديم كه پاهاش به پدال ها برسه و بتونه پا بزنه كه اين سه چرخه رو براش گرفتيم:   اما كمي از شيطنت هات بگم: گاه و بيگاه و خ...
9 فروردين 1391

عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا

                          امروز دوم فروردين سال 91 است........... امروز من تو اداره شيفتم و فرصت خوبي پيش اومد تا در اين سكوت و تنهايي براي پسر گلم بنويسم روز بيست و نه اسفند 90 كه تعطيل بوديم و تنها روزي بود كه من فرصت داشتم تا كمي به خونه و زندگي برسم...........صبح با مهراد و بابايي رفتيم تا شيريني و تنگ براي ماهي گليمون بخريم...به قول بابا نميشد ماهي بي تنگ بمونه خوب هوا خيلي سرد بود...خيلييييييييييييييييييي بالاخره چندتا قنادي رفتيم و آخرش هم برگشتيم و از همون اولي شيريني خريديم براي تنگ ماهي هم يه جايي...
2 فروردين 1391

عقيقه

               امروز صبح گل پسرم رو عقيقه كرديم و گوشتش رو به خانه فرزندان امام علي(ع) و فاطمه الزهرا(س) داديم اونجا فرزندان بي سرپرست هستند .....خدايا شكرت كه اين امكان رو براي ما فراهم كردي.....آرزو مي كنم هميشه همه بچه ها و پسر عزيز من سالم و سلامت باشند. ...
23 آذر 1390

محرم ماه حسين(ع)

           شب هشتم محرم با مهراد صندلي عقب ماشين نشسته بوديم و مهراد برخلاف هميشه خيلي آروم بود و به آسمون نگاه مي كرد ......شايد ميون ستاره ها دنبال چيزي مي گشت .............. صداي نوحه از راديوي ماشين توي فضا پيچيده بود و بوي محرم به مشام مي رسيد          مهراد غرق در تفكرات خودش بود و آروم ميون آغوش من فرو رفته بود ............ به كنار هيئت عزاداران رسيديم ....صداي طبل و نوحه پيچيد تو ماشين و مهراد هم با ديدن عزاداران كه سينه مي زدن شروع به سينه زدن كرد.............باباش تعجب كرده بود كه ببين داره سينه ميزنه..............منم گفتم از صبح دارم به پسرم آمو...
19 آذر 1390