دو سال و هفت ماه
چند روزي ميشه قالب هاي مختلف رو براي وبلاگت امتحان مي كنم تا ببينم كدوم به دلم ميشينه تا بزارم ثابت بمونه. امروز كه داشتم قالب رو نگاه مي كردم چشمم به بالاي صفحه افتاد و ديدم دقيقا روي دو سال و هفت ماهه و براي اولين بار بودم كه من فراموش كرده بودم امروز بيست و ششمه و يه ماه ديگه از ماههاي عمر دلبندم گذشت و سنش بالاتر رفت. آخه ماشالله اينقدر آقا شدي كه ديگه خيلي خيلي كم مامان رو اذيت مي كني و من ديگه اينقدر منتظر گذشتن ماههاي زندگيت نيستم كه ببينم كي بزرگ و بزرگتر مي شي و از سختي ها كاسته مي شه.
يادمه وقتي به دنيا اومده بودي .من مي گفتم زودتر بزرگ بشي ولي عمت مي گفت اونوقت ديگه بچه ي كوچولو نداري و من اون روزها چون تازه چند روز از زايمانم مي گذشت و خيلي خيلي سختي هاش تو خاطرم مونده بود ، اصلا معني لذت داشتن بچه ي كوچيك رو درك نمي كردم. و حالا....
با اينكه بزرگ شدنت هم برام شيرينه ولي گاهي دلم براي اون روزا كه با هم تو آرامش روي تخت دراز مي كشيديم و من باهات بازي مي كردم و تو نهايت كاري كه مي تونستي انجام بدي دست و پازدن بود تنگ مي شه ..... وقتي سر و گردنت و پاهات رو از روي زمين بلند مي كردي و دلت مي خواست بشيني ولي نمي تونستي من خيلي دلم مي سوخت برات و هميشه مي گفتم كي بشه پسرم راه بره ......... هميشه تصور مي كردم اگه مهراد يه روز از در اتاق بياد تو چي مي گه و من چه حالي ميشم ......توي تصوراتم تو رو بزرگ مي ديدم و حالا تو بزرگ شدي و من مي بينم كه گاهي حتي مي گي دستم رو نگير و من خودم بلدم و مي تونم كارهام رو انجام بدم.
يه شب كه بابايي خيلي خسته بود و خوابيده بود. تو هم بازيگوشيت گرفته بود با عصاي بازيت زدي روي شكم بابايي و اونم دردش گرفت و از خواب پريد و با عصبانيت عصات رو پرت كرد. گريت گرفت و گفتي: ماماني عصام رو بده .....بهت گفتم پسرم بابا خستست ممكنه دوباره بزني بهش و بيشتر ناراحت بشي ، باشه صبح بازي مي كني ..بعدش ازت خواستم كه بياي بغلم .........اما تو گفتي نه خوبه و من واقعا احساس كردم مرد شدي و مي خواي متكي به خودت باشي .......بعدش ديگه آروم دراز كشيدي طوري كه من فكر كردم خوابيدي و بلند شدم پتوت رو بكشم روت كه ديدم بيداري و شروع كردي به حرف زدن
گاهي براي آموزش بعضي موارد بايد پا روي احساسم بزارم و گريه هاي تو رو به جون بخرم و وقتي نتيجه ي كار رو مي بينم خيلي راضي مي شم .
كار پدر و مادرها خيلي سخته ................وقتي بچه بزرگ بشه و لوس و بي ادب باشه و جواب همه رو بده و خلاصه خيلي كارهاي بد رو انجام بده ديگه همه ي انگشتها نشونه ميره سمت پدر و مادر كه عرضه ي تربيت بچشون رو نداشتن .ضمن اينكه كلا آدم خودش هم با يه بچه ي مؤدب بهتر و بيشتر مي تونه كنار بياد تا يه بچه ي لوس كه به هيچ صراطي مستقيم نيست.
خلاصش اينكه پسر گلم دو سال و هفت ماهگيت مبارك باشه .......هيچ وقت دوست نداشتم تو وبلاگت ماهها رو بشمرم و به مناسبت گذشت ماهها با عنوانش چيزي بنويسم اما ايندفعه انگار خودت خواستي يا قسمت بوده قربونت برم. ان شالله كه اين ماهها پر از بركت خداوند براي همه ي خانواده ي خوبمون باشه و تو هم هر روز بهتر و بهتر از روزهاي قبل باشي .
تو فكرم قبل از اينكه فرصت ها از دست بره يه مسافرتي بريم ...فعلا در حد برنامست و معلوم نيست كجا بريم. اما تمام سعيم رو مي كنم كه برات لحظات شاد و لذت بخشي رو بسازم پسرم.