مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

دو سال و هفت ماه

1391/10/26 10:18
نویسنده : مامان
259 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزي ميشه قالب هاي مختلف رو براي وبلاگت امتحان مي كنم تا ببينم كدوم به دلم ميشينه تا بزارم ثابت بمونه. امروز كه داشتم قالب رو نگاه مي كردم چشمم به بالاي صفحه افتاد و ديدم دقيقا روي دو سال و هفت ماهه و براي اولين بار بودم كه من فراموش كرده بودم امروز بيست و ششمه و يه ماه ديگه از ماههاي عمر دلبندم گذشت و سنش بالاتر رفت. آخه ماشالله اينقدر آقا شدي كه ديگه خيلي خيلي كم مامان رو اذيت مي كني و من ديگه اينقدر منتظر گذشتن ماههاي زندگيت نيستم كه ببينم كي بزرگ و بزرگتر مي شي و از سختي ها كاسته مي شه.

يادمه وقتي به دنيا اومده بودي .من مي گفتم زودتر بزرگ بشي ولي عمت مي گفت اونوقت ديگه بچه ي كوچولو نداري و من اون روزها چون تازه چند روز از زايمانم مي گذشت و خيلي خيلي سختي هاش تو خاطرم مونده بود ، اصلا معني لذت داشتن بچه ي كوچيك رو درك نمي كردم. و حالا....

با اينكه بزرگ شدنت هم برام شيرينه ولي گاهي دلم براي اون روزا كه با هم تو آرامش روي تخت دراز مي كشيديم و من باهات بازي مي كردم و تو نهايت كاري كه مي تونستي انجام بدي دست و پازدن بود تنگ مي شه ..... وقتي سر و گردنت و پاهات رو از روي زمين بلند مي كردي و دلت مي خواست بشيني ولي نمي تونستي من خيلي دلم مي سوخت برات و هميشه مي گفتم كي بشه پسرم راه بره ......... هميشه تصور مي كردم اگه مهراد يه روز از در اتاق بياد تو چي مي گه و من چه حالي ميشم ......توي تصوراتم تو رو بزرگ مي ديدم و حالا تو بزرگ شدي و من مي بينم كه گاهي حتي مي گي دستم رو نگير و من خودم بلدم و مي تونم كارهام رو انجام بدم.

يه شب كه بابايي خيلي خسته بود و خوابيده بود. تو هم بازيگوشيت گرفته بود با عصاي بازيت زدي روي شكم بابايي و اونم دردش گرفت و از خواب پريد و با عصبانيت عصات رو پرت كرد. گريت گرفت و گفتي: ماماني عصام رو بده .....بهت گفتم پسرم بابا خستست ممكنه دوباره بزني بهش و بيشتر ناراحت بشي ، باشه صبح بازي مي كني ..بعدش ازت خواستم كه بياي بغلم .........اما تو گفتي نه خوبه و من واقعا احساس كردم مرد شدي و مي خواي متكي به خودت باشي .......بعدش ديگه آروم دراز كشيدي طوري كه من فكر كردم خوابيدي و بلند شدم پتوت رو بكشم روت كه ديدم بيداري و شروع كردي به حرف زدن

گاهي براي آموزش بعضي موارد بايد پا روي احساسم بزارم و گريه هاي تو رو به جون بخرم و وقتي نتيجه ي كار رو مي بينم خيلي راضي مي شم .

كار پدر و مادرها خيلي سخته ................وقتي بچه بزرگ بشه و لوس و بي ادب باشه و جواب همه رو بده و خلاصه خيلي كارهاي بد رو انجام بده ديگه همه ي انگشتها نشونه ميره سمت پدر و مادر كه عرضه ي تربيت بچشون رو نداشتن .ضمن اينكه كلا آدم خودش هم با يه بچه ي مؤدب بهتر و بيشتر مي تونه كنار بياد تا يه بچه ي لوس كه به هيچ صراطي مستقيم نيست.

خلاصش اينكه پسر گلم دو سال و هفت ماهگيت مبارك باشه .......هيچ وقت دوست نداشتم تو وبلاگت ماهها رو بشمرم و به مناسبت گذشت ماهها با عنوانش چيزي بنويسم اما ايندفعه انگار خودت خواستي يا قسمت بوده قربونت برم. ان شالله كه اين ماهها پر از بركت خداوند براي همه ي خانواده ي خوبمون باشه و تو هم هر روز بهتر و بهتر از روزهاي قبل باشي .

تو فكرم قبل از اينكه فرصت ها از دست بره يه مسافرتي بريم ...فعلا در حد برنامست و معلوم نيست كجا بريم. اما تمام سعيم رو مي كنم كه برات لحظات شاد و لذت بخشي رو بسازم پسرم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان کوثری
26 دی 91 10:29
با طراحی تقویم کودک وتم های مختلف تولد درخدمت شما هستیم طرح های جدیدمون تنوع زیادی دارن حتما ببینید حضورتون باعث دلگرمی ماست http://temparti.blogfa.com/
سپیده
26 دی 91 14:29
مبارک باشه دو سال هفت ماهگیت جوون مرد



مرصي سپيده جونم
صنم
27 دی 91 20:33
میترا جونم خوشحالم که خوبین و سالم بیا بهمون تو نی نی سایت سر بزن دلمون تنگ شده برات


به به صنم خانوم
ممنون كه سر زدي به ما
دختر گلت چطوره؟
مامان سورنا
28 دی 91 15:52
اره دیگه واقع بزرگ شدن.......اما به قول خودت هر روز کارمون با این وروجکا برای تربیتشون سخت تر میشه...اون موضوع عصا هم خیلی برام جالب بود.....دو سال و هفت ماهگیش هم خیلی خیلی مبارک باشه...


ممنون سميه ي عزيزم
سورناي ماهم رو ببوس....خيلي دلم براش تنگ شده دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش...........اين دفعه شما شال و كلاه كنيد بيايد
مامان سورنا
28 دی 91 15:52
راستی این قالب رو زیاد دوست نداشتم...


ممنون از نظرت.........منم دوسش ندارم ...هنوز تو مرحله ي انتخابم..........هر وقت فرصت كنم يكي ميزارم ببينم چطور مي شه
گل نسا
29 دی 91 4:21
عزیزم
میترای نازنینم
چقدر همه پست هات دلنشینه
ماشالله به مهراد کوچولوی ما که واسه خودش آقایی شده اینقدر خوشم میاد که میخواد به خودش متکی باشه
خسته نباشی مادر نمونه


جدي مي گي گل نسا جون
من هر وقت چيزي به ذهنم مياد و احساس مي كنم مهراد در آينده بخونه براش جالبه مي نويسم و هميشه فكر مي كنم چون براي پستام وقت زيادي نميذارم و في البداهه مي نويسم جالب نباشن............كلي انرژي گرفتم ممنونم ازت
آره منم خوشحالم كه ميخواد به خودش متكي باشه
مریم مامان ملینا
29 دی 91 18:09
دوسال وهفت ماهگیت مبارک عزیزم
آره منم دقیقا همینطوری بودم و همش به بزرگ شدن ملینا و کارایی که انتظارشو داشتم فکر میکردم اون موقع ها روز 5 هرماه رو از یکی دوهفته زودتر مدنظر داشتم و روزشماری میکردم ولی خب به قول تو همش بخاطر این بود که دلمون میسوخت این طفل معصوم ها رو ببینیم که هیج کاری نمیتونن انجام بدن...
مسافرت...آخ خیلی فکر خوبی کردی امیدوارم برنامه تون جور بشه عزیزم


آره واقعا همينطوره كه مي گي
منم اميدوارم جور بشه ...بيشتر بخاطر مهراد
فنچ بانو
11 بهمن 91 0:41
من دلم می خواد مثل تو برای بچه هام مادری کنم...


ممنون فنچ عزيز..تو لطف داري
ايشالله همينطور خواهد بود
مامان یکتا
11 بهمن 91 12:54
آره واقعا همینطوری هست آدم همیشه منتظر پیشرفت و رشد بچه هاست بعد یهو میبینه چقدر دلش برا گذشته تنگه.
2سال و 7ماهگی مهراد جون هم با تاخیررررررر مبارک


ممنونم عزيزم..........لطف داري
مامان بیتا
15 اسفند 91 9:43
هزار ماشالا به آقا مهراد که مردونه رفتار می کنه....انشالا سفر جور بشه و حسابی هم بهتون خوش بگذره...


ممنون بهي جون