رفتن سال 1391 و اومدن ان شاء الله يه سال خوب
تو وبلاگ چند تا از دوستان که رفتم با خوندن خاطرات سال ٩١ تو آخرین پستشون به فكر فرو رفتم و ذهنم رفت به فروردين 91. يادمه درست شب عيد مهراد بدون مقدمه حالش بد شد و بالا آرود و صبحش هم كه براي سال تحوسل بيدار شديم و بساط رنگ كردن تخم مرغ ها رو آماده كرديم .مهراد يهو بهم ريخت و فهميديم كه سرما خورده اساسي.......... عيد ديدني پارسال به ديدن پدربزرگا و مادربزرگا ختم شد و بقيش به پرستاري از مهراد كوچولو گذشت.
توي ارديبهشت يه مسافرت جذاب رفتيم به تهران و شمال .................تو تهران سورنا و باران عزيز رو با خانواده هاشون ديديم و براي ما يه خاطره ي به يادموندني شد. بابا امتحان كارشناسي ارشد داد و پذيرفته شد. يه مسافرت خوب بود كه مهراد مريض نشد............تا اون موقع هر وقت به هر سفري رفتيم مهراد مريض مي شد و ديگه كار به جايي رسيده بود كه مادرشوهرم دست به دعا شده بود كه حال گيري نشه و مهراد مريض نشه.................. مريضي مهراد باعث مي شده من خودم رو ببازم و هر چقدر هم كه تمرين مي كنم بيخيال باشم بيفايدست ..........اينه كه ديگه همه مي دونن وقتي مهراد مريضه منم روحيم حساس مي شه و دست و دلم به هيچ كاري نمي ره.
خرداد هم كه تولد گل پسري و باباش بود كه بد نبود. اون موقع هم مهراد زياد متوجه مفهوم تولد نبود ولي امسال احساس مي كنم خيلي مي فهمه و حتما بايد براش يه كاري بكنم كه اون روز براش جاودانه بشه. ديگه از دو سالگي مهراد كم كم حرف زد و خيلي سريع پيشرفت كرد و حرف زدنش كامل شد.
توي سال 91 يه چند ماهي هم مهراد رفت مهد كه خوب بود.............من خيلي راضي بودم چون از شرايطي كه قبلا داشت اصلا رضايت نداشتم ............و با اومدن پاييز به اصرار مادربزرگش(ننه) مهراد رو برديم مهد نزديك خونشون كه بايد بگم براي خودش دردسر درست كرد چون بعد از مدتي كه باباي مهراد شرايط رو بررسي كرد ديد اون يكي دو ساعت رو مهراد بره خونه ي مادربزرگش بهتره و بيخيال مهد شد.
كم كم كه مهراد بزرگ تر ميشه خيلي حرفها رو از اطرافيان، تلويزيون و ... ياد مي گيره كه فكر مي كنم هيچ كاريش نميشه كرد. بعضي كلمات حتي زشت . اوايل با بابايي خيلي سعي مي كرديم با بكار بردن كلمات ديگه مثل خوشتيپ و ... در مواقع عصبانيت بهش آموزش بديم كه اين عبارت رو وقتي عصباني مي شه استفاده كنه ...............اما ديديم همه ي زحمت ما وقتي صبح مهراد ميره تو اجتماع از بين ميره ..ما هم تصميم گرفتيم با شنيدن اين كلمات بي توجه باشيم و هيچي نگيم كه انگار اين يكي بيشتر جواب داده. اما بهرحال هست
وقتي عصباني و ناراحت مي شه مثل بچگياش گاز مي گيره و مي زنه ......گاهي اينقدر فشار دستش زياده كه اشكم درمياد .........در اين زمينه خيلي مطالعه كردم و تقريبا ميشه گفت در مهارش تا حدي موفق شديم.
كم و بيش تو وبلاگ بچه ها كه مي خونم مي بينم انگار همشون لجباز شدن. بگذريم.
وقتي مي رفتيم براي مهراد لباس عيد بخريم خيلي خوشحال بود و با رضايت اجازه ميداد لباس ها رو تنش كنيم و اندازه بگيريم............بعدشم مي گفت لباس عيدم كو............لباسش رو مي گرفت و از مغازه مي رفت بيرون...... يادمه براي كفشاش وقتي كه خريديم گفت مامان دستت درد نكنه
الان چند روزي مي شه كه چپ و راست صدام مي زنه و مي گه مامان؟ مي گم : بله پسرم...........مي گه : دوست دارم ....من مي گم منم دوست دارم پسرم ..............بعضي وقتا كه ناراحتم مي كنه بهش مي گم مگه منو دوست نداري ...........لازمه دوست داشتن اينه كه به حرفام گوش بدي عزيزم...........اونم قبول مي كنه و مي ره ............خوب بچس ديگه يكم يادشه و بعد فراموش مي كنه.
تو اسفند براي اولين بار با بابايي رفت شنا و خيلي خيلي خوشش اومده بود..........طوري كه شب حسابي جو گير بود و همش تو خواب داشت شنا مي كرد.
از خودم بگم كه سال 91 براي من سال خوبي بود .......من همه ي تلاشم رو براي از بين بردن كاستي هاي همسر بودن و مادر بودن و بنده ي خدا بودن كردم و تا حدود زيادي هم موفق بودم...........ادامش هم تو سال 92 خواهد بود.
براي همه ي شما عزيزانم هم سال خوب و سرشار از موفقيت ها و خوش شانسي هاي پي در پي آرزو مي كنم ................ايشالله سال جديد براي همه ي اونهايي كه امسال براشون سال خوبي نبوده.........خوب باشه
سال نو مبارك