بهار
با اومدن بهار و نو شدن سال ............خيلي تصميم ها گرفته ميشه كه بايد سعي كنيم هميشه نو و بهاري نگهشون داريم و مراقب رسيدن بهشون باشيم
آغاز سال نو براي ما هم بسيار خوب بود و دور هم جمع شدنها بيشتر از هميشه به مهراد مي چسبيد چون بزرگتر و عاقل تر شده . اين چند روز كه با بابايي كنارش بوديم چقدر براش لذت بخش بود و من مي ديدم كه پسرم چقدر آرومه .............كلا توي بغل من مي نشست و اصلا نمي رفت يه گوشه اي تنها بشينه و موقع غذاخوردن شكر خدا بيشتر از باباش آويزون بود و من شانس آورده بودم ............نه اينكه فكر كنيد غذاش رو باباش مي داد نه........از اين خبرا نيست ............ فقط آويزون اون بود
ديشب دادم باباش غذاش رو بده كه من آشپزخونه رو مرتب كنم هر شش ساعت يه لقمه بهش ميداد .بعد از چند لقمه هم مهراد بلند شد و رفت و باباش هم گفت سير شده و ديدم داره بقيه غذا رو مي خوره.......خيلي كفري شدم گفتم غذاي بچه رو ندادي كه خودت بخوري...............بايد تو رو مي فرستادم آشپزخونه و خودم غذاي بچه رو مي دادم.
امروز صبح هم كه اومدم سركار بچم گريه كرد و مي خواست با من بياد اداره ...........الهي بميرم براش كه عادت كرده به اينكه باهاش باشم...........اين روزا هر جا مي رفتيم با هم بوديم ...اميدوارم بهش خوش بگذره امروز