سفر به طبس
روز ششم فروردين ماه راه افتاديم به سمت طبس.....البته تا نزديكاي ظهر كه داشتيم وسايلمون رو مي چيديم... شب كه ميخواستيم بخوابيم بابايي مي گفت فردا تا شب بايد وسايلمون رو بچينيم اينقدر خنديديم كه نگو.........
يكم تو شهر كه اومده بوديم يهو يادم اومد معرفي نامه به مهمانسرا رو نياوردم برگشتيم و آوردمش..............هنوز يكم ديگه اومده بوديم يادم اومد غذاي ظهر رو نياوردم .........همسرم گفت نوبري به خدا.............ديگه برنگشت......البته خوب شد غذا رو گذاشته بودم فريزر ..........گفتم خوب اشكالي نداره وقتي برگرديم غذا داريم ههههههه
بين راه ميانه همش مي خواست بياسته و جلو رو خوب ببينه ..............وقتي باباش پياده ميشد زود ميرفت پشت فرمون اما از باباش حساب ميبرد تا بابا مي اومد مينا ديگه جمع مي كرد مي اومد عقب
با مهراد اينقدر بهش ميخنديدم كه نگوووو..................مهراد كيف مي كرد از بچه بازي هاي مينا و باز براش توضيح ميداد كه مينا نبايد بري اونجا خطرناكه!!!!!!!!!!!
مهراد خودش خيلي آقا بود ماشالله ..............فقط يه دوساعتي كه رفتيم ديگه زد زير گريه كه بابا نريم مسافرت ..........برگرديم ..........آخه شب كجا ميخوايم بخوابيم ............شب حتما برگزديم خونمون باز فرداش دوباره بريم مسافرت....جل الخالق
بين راه شترها رو به مهراد نشون ميداديم و يكم سرگرم شد ........وقتي رسيديم طبس نخل هاي خرما رو كه ديد ميگه طبس اينطوريه و يكم حالش بهتر شد..
اونجا هم كه رفتيم مهمانسرا و خيالش راحت شد كه جايي براي موندن و استراحت كردن داريم ميگه خوب شد يه جايي گرفتيم كه شبها بخوابيم!!! نميدونم چرا اين بچه اين همه دغدغه ي جاي خواب رو داشت
وقتي ميرفتيم گردش كه خيلي خوشحال بود..............باغ گلشن طبس كه واقعا عالي بود و بچه ها لذت بردن ............ميناي فسقلي هم كيف مي كرد و پا به پاي داداشش مي دويد و فضولي مي كرد.
امامزاده و بازار هم رفتيم و يه نصف روز هم كه بارون مي اومد و تو شهر دور ميزديم و بابايي از المانهاي ميادين شهر عكس مي گرفت .
امامزاده و بازار هم رفتيم .دو تا رستوران معروف هم داشت كه هردوتاش خيلي شلوغ بود و قسمت ما نشد كه بريم ولي رفتيم توش از بچه ها عكس گرفتيم.
يه روزم رفتيم روستاي ازميغان كه يه رودخانه ي خيلي زيبا داشت و بابايي درواقع خودشو خفه كرد بسكه در زواياي مختلف عكس گرفت و البته منم خفه كرد اينقدر كه ازش عمس گرفتم
تو راه برگشت هم كه روستاي اصفهك ايستاديم ....يه حمام قديمي بود كه ميراث فرهنگي اونجا يه لمكده (چايخانه) سنتي درست كرده بود و چاي و آش و نون محلي داغ ميفروختن كه عالي بود و بچه ها يه دل سير آش خوردن
بعدشم كه در تالاب خور ايستاديم و بازززززززززز بابايي خودشو خفه كرد بسكه عكس گرفت... نماز خونديم و دوباره راه افتاديم.
يه سفر عالي بود .......خدارو شكر.........به بچه ها هم خيلي خوش گذشت.