ماجراهاي مهراد و بابايي
ديشب رفتيم روي تخت كه بخوابيم اما تو انگار شيطونيت تازه گل كرده بود و اصلا خيال نداشتي بخوابي..............اين ور و اون ور مي پريدي و روي سر و صورت من و بابايي فرود مي اومدي و جيغ مي كشيدي................. بابايي كمي آرومت كرد و تو كنارش دراز كشيدي..........بابا هم آروم شروع كرد به تعريف كردن قصه توتو برات يكم گوش دادي و هر كلمه اي رو كه از ميون حرفهاي بابات بلد بودي تكرار مي كردي بعد يهو بلند شدي و اين ور و اون ور مي پريدي و توتو توتو مي كردي بابايي مي گفت قصم هم به درد خودم مي خوره .بجاي اينكه آرومش كنه ببين چقدر بهش انرژي داد منم زدم زير خنده و بابايي و تو هم كلي خنديديد ............... آخه دلم براي بابايي سوخت اين همه زحمت كش...