مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

ماجراهاي مهراد و بابايي

ديشب رفتيم روي تخت كه بخوابيم اما تو انگار شيطونيت تازه گل كرده بود و اصلا خيال نداشتي بخوابي..............اين ور و اون ور مي پريدي و روي سر و صورت من و بابايي فرود مي اومدي و جيغ مي كشيدي................. بابايي كمي آرومت كرد و تو كنارش دراز كشيدي..........بابا هم آروم شروع كرد به تعريف كردن قصه توتو برات يكم گوش دادي و هر كلمه اي رو كه از ميون حرفهاي بابات بلد بودي تكرار مي كردي بعد يهو بلند شدي و اين ور و اون ور مي پريدي و توتو توتو مي كردي بابايي مي گفت قصم هم به درد خودم مي خوره .بجاي اينكه آرومش كنه ببين چقدر بهش انرژي داد منم زدم زير خنده و بابايي و تو هم كلي خنديديد ............... آخه دلم براي بابايي سوخت اين همه زحمت كش...
2 اسفند 1390

طعم انتخاب

دیروز رفتیم خیابون تا واسه خودم یه مانتو بخرم   اما چی شد؟؟؟؟ هر چی پول داشتیم واسه مهرادی بلوز و شلوار و اسباب بازی خریدیم و برگشتیم خونه   دیروز یه اتفاق جالبی افتاد : تا من مشغول انتخاب لباس برای مهراد بودم .....مهراد یه اسباب بازی از روی میز کار فروشنده پیدا کرده بود و محکم چسبیده بود بهش یه دایره بود با یه عالمه پا دور و برش ...........نمی دونم والا اسمش چی بود  من عروسک رو آروم از دست مهراد گرفتم و گذاشتم اون طرف که نبینه آقای فروشنده با یه لحنی گفت: خانوووووووووووووم لااقل بزارید توی مغازه دستش باشه واه واه انگار ما نمیخوایم چیزی برای بچه بخریم....اینقده بهم برخورد این صحنه رو که دیدم ..با خو...
18 خرداد 1390

اولین دوست

اولین دوست مهراد جیگر، بهکام جونه پسر همسایمون، ٢ سال و چند ماهشه (دقیقا نمی دونم )                                                    خیلی خیلی دوست داشتنی و شیرین و البته خیلی خیلی خوشگله   روز جمعه اومده بود خونمون ........من دلم غش میره که دوباره بیاد تا وارد شد یه شیرجه زد روی مبل و بعدشم رفت توی اتاق خواب و چند بار بالا و پایین پرید ..........این نشونه خوشحالیش بود از این ...
8 خرداد 1390

بای بای

دیروز دوشنبه 90/2/5 من جلسه داشتم و بعداز ظهر هم توی اداره شیفت بودم و قرار بود که صورتجلسه رو بنویسم.   مهراد کوچولو رو هم طبق معمول دوشنبه ها بردم خونه خاله مژگان.........وااااااااایییییی خیلی خوشحال شدم چون بهاره هم خونه بود و می تونست به مامانش در نگهداری مهراد کمک کنه   بهاره استاد بچه نگه داشتنه...بهت تبریک می گم بهاره خانومی   خلاصه من تا ساعت حدود 9 شب اداره بودم و بعدش با بابایی رفتیم دنبال مهراد . یه گزارش کامل از خورد و خوراک مهراد تو چند ساعتی که نبودم گرفتم ....پسرم بادوم و پسته و آناناس و کلی چیزهای خوشمزه دیگه خورده بود..........دستت درد نکنه خاله که به پسری این همه رسیدی. باورم نمی شد پسرم بای ...
6 ارديبهشت 1390
1