مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

ماجراهاي مهراد و بابايي

1390/12/2 8:32
نویسنده : مامان
466 بازدید
اشتراک گذاری

ديشب رفتيم روي تخت كه بخوابيمسوال

اما تو انگار شيطونيت تازه گل كرده بود و اصلا خيال نداشتي بخوابي..............اين ور و اون ور مي پريدي و روي سر و صورت من و بابايي فرود مي اومدي و جيغ مي كشيدي.................نیشخند

بابايي كمي آرومت كرد و تو كنارش دراز كشيدي..........بابا هم آروم شروع كرد به تعريف كردن قصه توتو برات

يكم گوش دادي و هر كلمه اي رو كه از ميون حرفهاي بابات بلد بودي تكرار مي كردي بعد يهو بلند شدي و اين ور و اون ور مي پريدي و توتو توتو مي كردي

بابايي مي گفت قصم هم به درد خودم مي خوره .بجاي اينكه آرومش كنه ببين چقدر بهش انرژي داد

منم زدم زير خنده و بابايي و تو هم كلي خنديديد ............... آخه دلم براي بابايي سوخت اين همه زحمت كشيد بخوابوندت نتيجش چي شدقهقهه

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به بابايي مي گفتم همه ي مادرا تو وبلاگاشون مي نويسن بچه هامون شبها بيدار ميشن و مامان مامان مي گن و ما هم بغل و نوازششون مي كنيم و دوباره مي خوابن

اونوقت مهراد كه بيدار ميشه توي خواب همش ميگه بابا بابا

خودش رو از روي من بلند مي كنه تا باباش رو اون ور تخت ببينه كه هست بعد ميخوابه..................مهراد شير هم كه ميخواد توي خواب ميگه بابا بابا

باباش هم خنديد و گفت خوب عزيزم من فرصت بيشتري دارم و همش با مهراد هستم بعدشم گفت خوب من خونه دارم و هر دو زديم زير خنده(البته اين شوخي بود)نیشخند

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شبها بابايي براي خودش دمنوش درست مي كنه و تو هم يكي از طرفدارهاي پر و پا قرصشي و اگه بابا دير بجنبه مال اونم ميخوري.....يه بار انگار يه دل سير دمنوش خورده بودي و بابايي هم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد حواسش نبود تو مال بابايي رو هم خورده بودي و بقيش كه اضافه بود رو ريختي روي باباي بيچاره و خيسش كرده بودي

روي دوش بابايي سوار ميشي و گاهي هم بيچاره چندين دور توي خونه تو رو سوار مي كنه و مي چرخه تا تو خوشحال بشي

توپ بازي رو كه نگووووووووووو..................وقتي ميريد توي اتاق كه بازي كنيد صداي توپ بازيتون توي تموم خونه مي پيچه و منم سرشار از شادي ميشم

بابا كه از بيرون مياد هر جايي باشي خودت رو مي رسوني و تند تند ميگي بابا بابا بابا و همينطور بالا و پايين مي پري

شبها كه ميخواي بخوابي يكي درميون صورتت رو مياري كه من و بابا ببوسيمت و اينقدر اين كار رو تكرار مي كني تا خسته بشي

بيشتر خوراكي هاي مورد علاقه تو و بابايي مثل همه

سرشيرهاي ته قابلمه شير رو خيلي دوست داري و يكي از تفريحاتت اينه كه با بابايي ميشينيد و سرشير ميخوريد

گاهي بابا براي خودش شير ميريزه و تو اصرار داري كه براش هم بزني و البته وسط كار يهو ليوان رو چپه مي كني و سريع مياي دنبال يه پارچه كه بهت بدم بري تميزش كني

آبرنگ و مداد رنگي هاي بابا هم برات خيلي دوست داشتني ان ............با آبرنگ نقاشي مي كشي و گهگداري هم آب ها رو ميريزي روي روفرشي

ديروز اينقدر آب به اين فرش بيچاره دادي كه ديدم اگه از جلوي دستت جمع نكنم احتمالا غرق بشيم

الهي فدات بشم پسر عزيزم...........نفسم ....................آرزوي مامان و بابا خوشبختي و سربلندي توه قربونت برمبغل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان سورنا
3 اسفند 90 15:41
مهراد جون عزیز خاله قدر این بابای مهربونت رو بدون.البته میدونم که با صدا زدنش تو خواب قدرش رو میدونی.
خوب میترا جون بچه حق داره بابا بابا کنه وقتی باباش اینقدر بهش رسیدگی میکنه.


آره خوب ...من كه صبح رو ادارم وقتي هم خونم بايد به غذاي فردا و شب و تعويض پوشك مهراد برسم و تقريبا فرصت زيادي براي بازي باهاش ندارم

بچه ها هم كه عاشق بازي و تفريح هستند تازه مهراد با باباش همش ميره ددر و كلي خوش ميگذرونه

منم بهش حق ميدم

جالبه مي دوني ديشب اومده بود ميخواست من بغلش كنم، دستاش رو باز كرده بود و مي گفت بابا بابا .....بهش گفتم من مامانم اونوقت گفت مامان
خندم گرفته بود مي ترسم به زودي هيچ كلمه ديگه اي جز بابا رو نگه ههههههههههههههههههه


محمد اواره
4 اسفند 90 21:12
salaam meehraad jooniim ghoolbo0oneesh shaam keee chaapo0o raast mamaan babaaro0 oaazyaat miiko0oneee ;-)
kaaree kho0obii miko0oniii bee khoosoos babaaro0o baagheesaash khaab miko0oniyoooo kho0odeetaam kee =)))))
ghooolbo0onee tooo feesgheeel baachee shaaam
maan jiigaaleeto0o kee iin ghadaaar sholooghiiii baache bayaad sheeyto0on baaashee :-*****



مرصي كه سر ميزني.خيلي لطف داري
khm
4 اسفند 90 21:55
سلام خوش به حالت باباش اين قدر بهش مي رسه كه تو خيالت راحته من تصور اينكه بعد از 2 سال زندگي بايد چند سال ديگه بچه بيارم واينكه مطمئن هستم با كار ودرس بچه رو خودم بايد بزرگ كنم هنوز جرات بچه دار شدن نمي كنم خدا كنه منم روزي كه بچه داشتم يكي هوامو اين قدر داشته باشه


البته عزيزم بخواي نخواي بار اعظم مسئوليت بچه رو دوش مادره

اگه مي بيني مهراد با باباش جوره به خاطر اينكه وقتي هست باهاش بازي مي كنه
ولي غذا دادنش ......شير دادنش...........تعويض پوشكش
مراقب سرد و گرم شدنش و اينكه در حين بازيگوشي خداي نكرده اتفاقي براش نيفته
همش با مادره

مردها فقط به درد هردمبيل كاري مي خورن و ريزه كاري هاي بچه داري كه آدم رو فرسوده مي كنه و انرژي ميگيره با مادره .ولي با همه ي زحمتهاشون حاضر نيستي يك لحظش رو از دست بدي

اميدوارم تو هم زودتر بچه دار شي و يه ني ني ناز بياري
مریم مامان ملینا
5 اسفند 90 13:11
الهی خاله قربون پسر بابایی بره....
ولی تاجایی که من میدونم پسرا مامانی میشن و دخترا بابایی
با این همه کار خب معلومه که نمیشه به بچه هامون برسیم و براشون وقت بذاریم
اون سرشیر خوردنشون دیدن داشت
میتراجون پسر نازتو حسابی بماچون از طرف من


سلام مريم جون
آره خوب مادرها انگار هميشه بايد تو زحمت باشن
كاش جگر گوشم قتي بزرگ شد بدونه چقدر براش زحمت كشيديم تا براي خودش آقايي بشه
كاش اونم مثل باباش مادرشو با دنيا عوض نكنه

آره ديديي
تازه اونشب زياد باحال نبود .تا مهراد به خودش بجنبه باباش تند تند همه رو ميخوره و تازه بچم دهنش به مزش عادت كرده و ميخواد ....حالا هي مي گردن و چيزي پيدا نمي كنن
ديشب ملينا خيلي ملوس شده بود با اون لباس تو هم ببوسش خيلي


منا مامان مهراد
6 اسفند 90 14:47
سلام ميترا جون.ما هم خوبيم عزيزم.خيلي كارام قاتي شده.اصلا وقت ندارم بيام تو نت.گهگداري از اداره يه گريزي به نت ميزنم كه اونم فقط در حد چك كردنه.
ممنون كه به يادموني.
مهراد عسلو با اون همه شيريني ببوس.


آره ديگه آخر ساله و همه درگيرن

ميخواستم بدونم دندوناي مهراد دراومد و حالش بهتر شد يا نه؟

بيماري بچه ها خيلي منو ناراحت مي كنه و غصه دار ميشم
مامان یکتا
6 اسفند 90 23:16
سلام به آقا مهراد و مامان مهربونش.ماشالله چه گل پسرس دارید.خداحفظش کنه.بچه های امروزی انگار همه بیشتر به باباهاشون وابسته هستن.در حالیکه هر کارم کنن زحمت اصلی با مادره.
مهراد جونو از طرف من بوس کنید.;


سلام
مرصي عزيزم
آره ......البته بهتره كه به باباشون وابسته باشن
باباها بيشتر ميرن بيرون و از اين جنبه بچه ها دوست دارن باهاشون باشن
مرصي.......شما هم يكتا جون رو ببوسيد
مامان نيكا
7 اسفند 90 8:03
واي چه ماجراهاي بامزه ای دارن این پدر و پسر با همدیگه، من نمیدونم چرا می گن دخترا بابایی هستن، میترا جون اگه بابای مهراد خونه داره که پس شما بیشتر واسه مهراد وقت بذار
جیگرت برم مهراد کوچولوی ناز، قدر مامانی رو باید خیلی بدونی ...
بوس بوس


سلام سايه جون

همينو بگوووووووووو ........شوخي ميكرد بيچاره .خونه دار نيست
دبير شريف آموزش و پرورشه و ماشالله به وقت بيكاري اي كه اين معلمها دارن در مقابل ما كارمندهاي ادارات
نيكا نفسم چطوره؟ منم مي بوسمش
مریم مامان باران
7 اسفند 90 23:18
سلام عزیزم.
الهی بگردم چقدر بلا شدی خاله جون......چقدر خوب که بابا و مامان اینهمه بهت میرسن....آفرین به این مامان با حوصله که اینهمه میزاره خرابکاری کنی و کیف کنی.
خودت خوبی مامانی؟خیلی کم پیدایی یا ناراحت شدی نمیای کلوپ؟
مراقب خودت باش. منم انقدر درگیر بیخودی هستم که نمیرسم بهت زنگ بزنم. عذرخواهی میکنم.


سلام مريم جوون
خوبم مرصي عزيزم............جريان اداره رو كه مي دوني
خونه هم كه كامپيوتر خراب بود و داديم درستش كنن
حالا هم مي بينم مودمش رو وصل نكرده
والا خودمم كه ميخوام نصب كنم يه چيزايي مي گه كه هر چي عمل مي كنم درست نميشه
خودمم دلم ميخواد بيام ولي دستم از زمين و آسمون كوتاهه
به بچه ها سلام برسون و شرح حال بده عزيزم
مامان ثنا
10 اسفند 90 9:12
آهایییییییی
میتراااااااااا
کجایی خواهر
پسرت هم که حسابی بزرگ شده
در مورد قصه هم کلی خندیدم


سلام اعظم جوون

من چند روزي مرخصي بودم
والا دلم ميخواد بيام سايت
وليتو اداره كه نميشه..........خونه هم كامي خرابه
دعا كن زود درست شه بتونم بيام بهتون سر بزنم

ممنون كه به يادم بودي عزيزم
ثنا جون رو ببوسش