مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

پنج سالگی مینا جونم

روزهای عمر ما و کودکیه بچه هامون به سرعت میگذره. چقدر دلم برای نوشتن از بچه هام تنگ شده بود. یه روزی در گذشته های دور خسته شدم و رفتم. اما امروز دلم خواست از زیبایی و شیرینیه روزهایی که میگذرونم بنویسم. مینای من چند روز دیگه یعنی دقیقا بیست و چهارم اردیبهشت ماه پنج ساله میشه. هفته ی دیگه سرم خیلی شلوغه و نزدیک ماه مبارک رمضان هم هست و فک کردم شاید فرصت نکنم برای دخترکم تولد بگیرم. اینه که توی همین هفته تولدش را گرفتم. مینای من عاشقه بن تنه و ازم خواست که کیک تولدش بن تن باشه و هدیش هم کیف بن تن. منم براش همینا رو سفارش دادم و یه تولد عالی توی مهد کودک براش گرفتم. این روزها عالیییییییییییی میگذره ...پر از هیجان و اتفاقای خوب..خدایا ش...
19 ارديبهشت 1397

مرد كوچك من پنج سالگيت مبارك

پسر گلم ، مرد شدي و وقتي من نگات ميكنم و تو با چشماي خوشگلت بهم زل ميزني ، به ذهنم ميرسه كه كي تو اينقدر بزرگ شدي.  امسال بايد به لطف خدا بري پيشه 2 و من بايد برات بيشتر وقت بزارم كه به محيطش عادت كني .........چون قلدربازي ميكني و ميگي نميرم  ماشالله خيلي عاقلي و حواست تو خرابكاري هايي كه مينا ميكنه هست و زود گزارش ميدي و يا هربار كه مينا پوشكش رو كثيف ميكنه مياي و ميگي مينا خانوم خرابكاري كرده  اين مينا خانوم هم ماجرايي داره..........من و بابايي براي خنده گاهي ميگفتيم اي مينا خانوم چرا اينكارو كردي و حالا مهراد بيشتر اوقات ميگه مينا خانوم ..........بچم فكر ميكنه بايد اينطوري بگه  گاهي مياي پيشه منو از مين...
27 خرداد 1394

عروسكم دوسالگيت مبارك

دختر خوشگل و دوست داشتني من .........دو سالگيت مبارك دوساله كه اومدي تو زندگيم و من به داشتنت افتخار مي كنم ..از همون اوايل تولدت كه با گرفتن انگشت من توي دستاي كوچولوت ميخوابيدي تا حالا كه دست مي اندازي گردنم و توي آغوشم آروم مي گيري ، هميشه بهم آرامش دادي و من ازت ممنونم. قربون دل مهربونت برم ايشالله هميشه همينطوري آروم و زيبا بموني عزيزم ميناي نازنينم در دو سالگي خيلي ماشالله فهميده شدي و بسياري از كارهات رو خودت انجام ميدي. اصرار داري كه لباسهات و كفشهات رو خودت بپوشي و نميزاري كمكت كنيم همچنان گوشي مامانو خيلي دوست داري و به راحتي فايلهاي دوست داشتنيت رو پيدا مي كني و گوش ميدي ....حتي بازي هاي كامپيوتري رو هم خيلي خوب انجام ...
24 ارديبهشت 1394

چهارسالگي مهراد

ديروز پسركم چهارساله شد و من چهارساله كه بابت بودنش و داشتنش هرلحظه خدا رو شكر مي كنم. پسرك خوشگلم ميخوام كه بابت كم و كاستي هايي كه توي اين مدت ناخواسته برات گذاشتم منو ببخشي. دعاي هميشه ي من اينه كه تو رو هميشه در صدر ببينم و هميشه سرافراز و سربلند و باعزت نفس......... از خدا ميخوام كه بهترين ها رو در سرنوشتت رقم بزنه .   از خدا ميخوام كه كمكم كنه تا برات مادر خوبي باشم و درست تربيتت كنم ...... تو اميد زندگي مني و ايشالله هميشه سالم باشي عزيزم. در آستانه ي ورود به پنجمين سال زندگيت ديگه حسابي عاقل و فهميده شدي و حتي مواظب ابجيت هم هستي و اگه مينا جايي در حال خرابكاري باشه مياي و من و بابات رو خبر مي كني تا بريم برش داري...
28 خرداد 1393

يك سالگي مينا جون و سفر به مشهد

مدتي بود كه تصميم داشتيم چند روزي بريم مشهد مقدس پابوس اقا امام رضا (ع) كه تقريبا اواسط ارديبهشت ماه قسمت شد و رفتيم. مينا بسيار تا بسيار دختر خوب و نازنيني بود و اصلا اذيت نكرد فقط اول كه راه افتاديم انگار به ماشين عادت نداشت يكم بيقرار بود و دلش ميخواست بره بيرون ولي بعدش ديگه بهتر شد.    مشهد كه رسيديم مهراد و كيميا هم با هم مشغول بودن و بازي ميكردن .شيطنتهاشون رو داشتن ولي خدا رو شكر از اون بكش بكش ها و گريه هايي كه بچه هاي كوچيك دارن وقتي به هم ميرسن خبري نبود و بي سر و صدا با هم بازي مي كردن و من به چندسال ديگه خيلي اميدوار شدم. اون مدتي كه مشهد بوديم سعي كردم جاهايي رو براي ديدن انتخاب كنم كه به مهراد و مينا خيلي خوش بگذره و حسا...
22 ارديبهشت 1393

تولد

تولد تولد تولد یکسالگیت مبارک مبارک مبارک تولدددددددددت مبارک     خدا جون ازت ممنونم به خاطر این فرشته ای که بهم دادی و یک سال در پناه خودت محافظش بودی..............من فرشته کوچولوم رو برای همیشه به خود خودت میسپرم   روز جمعه تولد پسر گلم بود ............ خیلی خوش گذشت جای همه دوستای خوبم خالی که در راه دور بودن و نمی تونستن بیان خاله آزاده مرصی بابت آلبوم .............رسید .....خیلی خیلی هم خوشگل بود   بازم میام و براتون عکس میزارم   نکته: من چند روزی دسترسی به نی نی وبلاگ نداشتم و نمی تونستم سایت رو باز کنم........ وگرنه حتما روز بعد از تولدش می اومدم و می نوشتم. ...
30 خرداد 1390

تولد

خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود. رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.   سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم. صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسا...
25 فروردين 1390
1