يك سالگي مينا جون و سفر به مشهد
مدتي بود كه تصميم داشتيم چند روزي بريم مشهد مقدس پابوس اقا امام رضا (ع) كه تقريبا اواسط ارديبهشت ماه قسمت شد و رفتيم. مينا بسيار تا بسيار دختر خوب و نازنيني بود و اصلا اذيت نكرد فقط اول كه راه افتاديم انگار به ماشين عادت نداشت يكم بيقرار بود و دلش ميخواست بره بيرون ولي بعدش ديگه بهتر شد.
مشهد كه رسيديم مهراد و كيميا هم با هم مشغول بودن و بازي ميكردن .شيطنتهاشون رو داشتن ولي خدا رو شكر از اون بكش بكش ها و گريه هايي كه بچه هاي كوچيك دارن وقتي به هم ميرسن خبري نبود و بي سر و صدا با هم بازي مي كردن و من به چندسال ديگه خيلي اميدوار شدم.
اون مدتي كه مشهد بوديم سعي كردم جاهايي رو براي ديدن انتخاب كنم كه به مهراد و مينا خيلي خوش بگذره و حسابي از اين سفر چند روزه لذت ببرن كه خدا رو شكر همينطورم شد. يه اتفاق جالبي كه توي پارك ملت افتاد اين بود: يه قسمتي كه سرسره بادي بود و روش دوتا نردبام گذاشته بودن كه هر كي بخواد ازش بره بالا و به جايزه ها برسه ... به نظرم خطرناك بود ولي مهراد اصرار داشت بره و الكي زد زير گريه ... آقاي مسئولش صداي مهراد رو شنيد و گفت بزاريد بچه بياد اينجا و كيميا هم دنبالش رفت ... اقا گفت كه برو پسرم بازي كن و مهراد هم كه عشق سرسره بادي با كيميا پريدن اين ور و اونور و دور ميزدن ..اينقدر صحنه خنده دار بود كه نگو! آقا هم توي بلندگو مي گفت : باباي بچه ببين بچه رو هيچ جا نبردي كه اينطوري مي كنه ...... ما فقط مي خنديدم .. آخه مهراد تقريبا هر روز ميره سرسره بادي بازم اينطوريه . بابايي داشت ازشون عكس مي گرفت كه آقا گفت خوبه بلدي عكس بگيري يكم بچه رو ببر تفريح! بعد ديگه صداشون زد. مگه مي اومدن بيرون اين بچه ها ..... به همكارش گفت اين دوتا رو بگير بنداز بيرون !!!! باز مردم زدن زير خنده و مهراد طبق معمول گريه ....... دوتا رو تحويل باباي مهراد دادن و گفت بيا اين دخترت و اينم پسرت . اين يه خاطره جالب بود كه نوشتم تا براي آينده ي مهراد بمونه و بعدها اگه ان شاء ا... پسرش اينطوري بود بدونه كه به خودش رفته
.......................................................................................................................................................
يك سال پيش روز بيست و چهارم ارديبهشت ماه ، ميناي عزيزم به زندگيمون وارد شد و به قول مهراد از پيش خداي مهربون اومد پيش ما و زندگي سه نفره ي ما شد چهار نفره. روزهاي اول كه با همه ي شيريني توصيف نشدنيش كه هنوز زير زبونمه ، خيلي سخت هم بود چون مينا خيلي كوچيك و ريزه ميزه بود . اما خدا رو صدهزار بار شكر كه همه چيز به خير و خوشي گذشت و حالا ديگه به يكسالگي مينا رسيديم.
فداش بشم كه هر روز منو عاشق تر ميكنه و صدالبته يه لحظه دوري از هردوشون (مهراد و مينا) برام سخته.ان شاء ا... هر دوتون توي زندگي خوشبخت و موفق باشيد
در آستانه يكسالگي سه تا دندون داري و هنوز مستقل راه نميري و فقط با كمك وسايل اينكارو انجام ميدي .كمي بدون كمك مي ايستي و گاهي هم چندقدمي ميري و زود مي افتي. وقتي مي ايستي مهراد برات دست ميزنه و ماشالله ماشالله مي گه آخه اوايل من اينكارو مي كردم اونم ياد گرفته و ديگه حالا هردومون برات دست ميزنيم و تو هم ذوق مي كني و دوباره سعي مي كني عزيز دلم. يه كار جالبي كه انجام ميدي اينه كه مياي آشپزخونه و بادقت تمام دمپايي هاي مهراد رو توي دستهات مي كني و بعد چهاردست و پا ميري . به گاز كه ميرسي دستات رو مي گيري و بلند ميشي و سعي مي كني دمپايي ها رو پات كني . اين تلاشت براي من خيلي قشنگه . گاهي هم سعي مي كني بدون اينكه دستهات رو به جايي بگيري بايستي كه من در اين لحظات به قدرت خدا فكر مي كنم و ناتواني انسان
كلمه خاصي هم من نشنيدم كه بگي ......... ولي خيلي خيلي قندعسل شدي و همش خودتو برام لوس مي كني ........... سرتو مياري پايين و مي گي دَ دَ (يعني دكي ) يا گوشي رو ميگيري كنار گوشت و مي گي اَ اَ (يعني علو) .
....................................................................................................................................................
بابا جون روزت رو با همه ي وجودم بهت تبريك مي گم و اميدوارم كه هميشه سايت بالاي سرم باشه ....... عاشقتم و بابت تمام اميدي كه توي اين سالهاي زندگي بهم دادي ازت ممنونم و از خدا برات بهترين ها رو توي اين دنيا و اون دنيا ميخوام. همسرم عزيزم روز تو رو هم تبريك ميگم و اميدوارم كه هميشه سايت بالاي سر من و بچه ها باشه و همينطور مهربون باقي بموني و بهترين پدر دنيا باشي