مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

ماشينو بزنم تو گاراژ

1393/2/3 11:12
نویسنده : مامان
267 بازدید
اشتراک گذاری

نشستي داري شامتو ميخوري

بابا داره لباس مي پوشه .........مي گم كجا ميري؟ بابا مي گه دارم ميرم ماشينو بزنم تو گاراژ

يه نگاهي به تو مي اندازم كه داري با عجله غذا ميخوري و مي گي مامان بقيش رو برام نگه دار من برم اونجا (اشاره به در خونه) زود برمي گردم.

مي گم كجا ميخواي بري : ميخوام برم ماشينو بزنم تو گاراژ برمي گردم

هر دو با هم مي خنديم به اين همه اعتماد به نفست ....

................................................................................................................................

برديمت پارك توحيد تا بازي كني

همه وسايلو سوار شدي ............ آخرشم رفتي توي قايق هاي كوچيك سوار شدي

برعكس پدال زده بودي و اينقدر تكون ميخوردي كه آب اومده بود توي قايق و كاملا خيس شده بودي

هر چي صدات ميزديم انگار نه انگار..............همش مي رفتي قسمتهاي دور از ما

تا اينكه بالاخره حواست پرت شد و بابايي از يه گوشه گرفتت .......... با لباساي خيس نگران سرماخوردنت بودم توي اون شب سرد

بابا بغلت كرده بود كه بريم سمت ماشين ولي مگه مي تونست به در و ديوار پارك مي چسبيدي و گريه مي كردي و مي گفتي بيچاره شدم

هم مي خنديديم و هم شرمنده بوديم كه همه مردم برگشتن ببينن كه چه اتفاقي افتاده

از اون روز اون پارك برات ممنوع شد.......... مي گي منو ببريد قول ميدم پسر خوبي باشم و ما مي گيم كه تو امتحانت رو پس دادي و ما اصلا ديگه دلمون نميخواد اون روز تكرار بشه

هر روز داري مي گي كه پسر خوبي شدي و ديگه اون رفتار رو تكرار نمي كني ولي اصلا معلوم نيست...

...............................................................................................................................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم مامان باران
4 اردیبهشت 93 9:57
ای خدا پسرک شیطون بلا آفرین که انقدر زرنگی.... میترای عزیزم تو وبلاگ باران پرسیده بودی برات نوشتم اما مهمترین کار اینه که دلت نسوزه کوتاه بیایی و وقتی میرید پارک از قبل بگید زمانی که داره چقدر هست و سر اون ساعت هم ترک کنید اون جا رو باج نده اما روزهای اول مثلا بوو سر موقع بریم شام بیرون میخوریم یا غذایی که دوست داری یا بستنی بریم بخوریم...خودت بهتر میدونی من تنها کاری که میکنم همینه میدونه میگم بریم اگه نیاد میرم و البته خوب پسرا کمی سخت ترن چون مستقل ترن...باید خودت ببینی از چه راهی وارد بشی. اون پارک هم ببرش و سعی کن ببینه باید به قانون شما احترام بزاره اون میفهمه شما از ترس اینکه نتونید کنترلش کنید نمیبریدش! بگو میریم اما اگه اونطوری که باید رفتار نکنه مثلا از فلان برنامه/خوردنی/سی دی...نمیدونم...محروم میشه.... بوس عزیزم....من که البته خیلی کمتر از اینم که نصیحتت کنم....مینا رو ببوس عکس جدیدش رو بزار ببینم هنوز شبیه مامانشه یا نه.
مامان
پاسخ
مرصي مريم جون بابت همه راهنمائيهات والا خوب واقعا هم از تكرار اون شرايط مي ترسم كه نمي برمش البته پنجشنبه برديمش پارك به هواي شام بيرون خوردن واقعا سريع اومد ... حالا مي بينم تو هم گفتي كه به نظر راهكار خوبيه
مامان بیتا
13 اردیبهشت 93 8:46
آره مامانی بچه ها معمولا خیلی خوب قول میدن ولی خوب وقتی پای پارک و بازی در میون باشه ممکنه قولشون یادشون بره خصوصا این وروجکای خردادی...بیتا هم تا همین چند وقت پیش با گریه و زاری از پارک برمی گشت ولی الان بهتر شده. حالا چرا میگفت بیچاره شدم به خاطر این بود که خیس شده بود یا بخاطر برگشتن خونه؟
مامان
پاسخ
نمي دونم والا .........گاهي ميگه كه بيچاره شدم ...........معمولا وقتي اتفاقي برخلاف ميلش مي افته
گل نسا
24 اردیبهشت 93 3:07
)))))))) ای مهراد شیطون )))))))))) بیچاره شدم )))))) خیلی بامزه بود
مامان
پاسخ
مامان مریم
14 خرداد 93 18:54
سلام میترا جون...میگم مهراد جونم عالمی داره واسه ی خودش....زیاد بهش سخت نگیر پسره دیگه خودت میدونی پر از انرژی هستن .اونم ببریش پارک و بخوای خودش رو کنترل کنه یه کمی که بزرگتر بشه ....این عادت ها از سرش میره...اون جایی که میگه بیچاره شدم ...خیلی باحال بود..............
مامان
پاسخ
چشم حتما