مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

تابستان 93 وروجك هاي من

1393/7/7 8:52
نویسنده : مامان
240 بازدید
اشتراک گذاری

روزها با مهراد عزيزم و ميناي نازنينم مي گذرن بعضي روزها خيلي سخت و طاقت فرسا و پر از شيطنت و داد و فرياد و بعضي روزها به آرامي و سبكي و نشاط وصف نشدني در كنار عزيزانم

 وقتي مينا رو بغل مي كنم و اونم با عشق خودش رو در اغوشم فرو مي بره با همه ي وجودم لذتش رو سرمي كشم چون مي دونم كه اين روزها به زودي مي گذره و من ديگه بچه ي يك سال و اندي نخواهم داشت كه اينطوري بغلش كنم . سرگرمي مينا اينه كه تو يه فاصله اي از من مي ايسته و بعد مي دوه و خودش رو مي اندازه تو بغلم . چند وقتيه كه از همه جا بالا ميره ميره تا بالاترين نقطه ي موجود .........از هر چيزي جلوش باشه ميره بالا و بعضي وقتها ميديدم روي كابينته و از تعجب شاخ درمي آوردم ..هر چي چهارپايه يا صندلي يا وسيله اي كه به ذهنمون مي رسيد ممكنه ازش بالابره رو جمع كرديم و روي بلندي ها گذاشتيم اما بازم اين وروجك يه راهي پيدا مي كنه ............... وقتي من مشغول كارم يا به پاهاي من مي پيچه و گريه مي كنه كه مجبورم كار رو تعطيل كنم چون ديگه نمي تونم بغلش كنم و كار كنم كتفم از كار افتاده و درد مي كنه شديد. وقتي هم كه ميره سراغ بازي كه هر چي توي كابينت هست ميريزه بيرون ولي خوبيش اينه كه من مي تونم به يه كاري برسم و حداقل شامي حاضر كنم .

 ولي با اين حال اين دختر ماشالله از همين حالا داره ثابت مي كنه كه همدم مادرشه و قراره سنگ صبورم باشه ..........فدات بشم عزيزم كه تو اين همه مهربوني ..............البته نه تنها براي من براي باباش هم همينطوره و من مطمئنم كه در آينده سنگ صبور برادرش هم خواهد بود

هر دري كه به روي بيرون از خونه باز ميشه سريع مي دويي و ميري ......تو خونه هر وقت در باز ميشه ميري ميشيني بيرون و خيلي وقتها شده كه من و بابايي دلمون نيومده بياريمت داخل و حتما برديمت بيرون تا كمي بگردي و تفريح كني عزيزم.......كفشات رو خيلي دوست داري و زود اونها رو برميداري و ميخواي بپوشي و بري بيرون.ماشالله همكاريت توي كفش پوشيدن و لباس پوشيدن عاليه و به قول بابايي دختر بيستي هستي و صدتا بچه مثل تو كمه كه آدم داشته باشه فدات شم.

 ميناي خوردني من الان شانزده ماهشه و كم كم بعضي كلمات رو حالا يا نصفه نيمه و يا كامل ادا مي كنه و مي فهمم كه منظورش رو مي رسونه  ....تازگي ها توپ رو مي گه و خيلي خيلي هم از توپ بازي خوشش مياد

عروسك رو هم تازه شناخته ....يادمه مادرجون كه براي تولدش عروسك بهش داد انتظار داشت ذوق كنه و بغلش كنه ولي مينا واكنشي نشون نداد و فقط نگاه مي كرد ولي حالا عروسكش رو بغل مي كنه و روپاش مي خوابونش و گاهي هم خودش روش مي خوابه. اصلا هم اجازه نميده كسي بغلش كنه وقتي بابايي عروسك رو ناز مي كنه سريع ميره و عروسك رو پرت مي كنه كه يعني بغلش نكن .

 وقتي سرنماز مي شينم خودش رو پرت مي كنه تو بغلم ..............دخترم اينقدر قشنگ سجده مي كنه كه انگار يك عمر اينكاره بوده . ايشالله عاقبت بخير باشي دخترم

مينا خيلي به شير خودم وابسته شده و دائم ميخواد بخوره و به قول من تفريح كنه .........بعضي وقتها بهش ميگم بسه ولي اون سرتكون ميده و ميخنده و حاضر نيست ول كنه.

اين روزها مينا و مهراد همبازي هاي خوبي شدن ...هر چند من هنوزم شش دانگ حواسم به هردوشون هست چون مينا هنوز خيلي كوچيكه و آسيب پذير ولي بازم خوبه كه من مي تونم بشينم و يه استراحتي بكنم.

چند روز پيش مهراد و باباش نبودن ............من يه چايي براي خودم ريختم كه بخورم...........مينا اومد كنارم نشست و چوب بستنيش رو هي زد تو چايي و كرد دهن خودش بعدم تو دهن من ...............اينقدر اين كارو تكرار كرد با دقت تمام و هر دفعه هم تو دهن منم مي كرد ........خندم گرفته بود و آخر ليوان رو بردم بدون هيچ حلاوتي از اون چاي

خيلي وقته خودم رو فراموش كردم و واقعا نمي تونم برنامه ي خاصي براي خودم داشته باشم چون ديگه مينا هم خيلي دير ميخوابه و تا وقتي صداي مهراد و باباش مياد مينا هم بيداره.......... مهراد هم كه ماشالله بو مي كشه و اگه باباش توي هفت خواب از كنارش بلند بشه بيدار مي شه و ميره دنبالش

مهراد همچنان مقاومت مي كنه و مي گه من نه مهد ميرم و نه مدرسه ....امسال كه خودم هم تمايلي ندارم بره مهد ولي اميدوارم تا سال آينده از اين قلدر بازي دست برداره و بره پيش دبستاني.

در راستاي اون آستين شلوار ، يه روز مهراد صدام زد و گفت مامان بيا گردن اين لباسو برام درست كن .جالب بود

وضعيت مهراد كه اين روزها خيلي خوبه ماشالله همه جا دنبال باباشه و به گردش و تفريح و تك تك دوستاي باباش رو مي شناسه و كلي هم كيف مي كنه ............من و مينا هم هر جايي كه بتونيم باهاشون ميريم .........بيشتر تمايل دارم بچه ها برن پارك و از فضاي سبز و بازيهاش لذت ببرن . خدا رو شكر كه تو اين تابستوني حتي اگه خودم خسته بودم ولي براي بازي بچه ها تو پارك وقت گذاشتم و اونها هم حسابي استفاده كردن.

مدتي بود كه مينا بي اشتها بود و كم غذا مي خورد و گاهي هم توي خواب ناله مي كرد فكر كردم داره دندوناي نيشش درمياد ولي با كمال تعجب ديدم دندون آسيا درآورده ............دندوناي نيشش هم ورم داره ولي آسياها زودتر دراومده جالب بود برام چون فكر مي كردم دندونا به ترتيب دربيان

 

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان ملیناوکیانا
9 مهر 93 12:24
مامان میترا!!!! مگه مهراد به ترتیب دندون درآورد!!!!؟ که واسه مینا تعجب کردی. دخترای ماکه هردوشون همینجوری بودن. الهی..... خوبه که هنوزم واسه بچه ها و کارای تفریحی شون حوصله دارین؛ ما که واقعا بریدیم... همین چای که تا میاریم مخصوصااگه قاشق توش باشه میخوان با قاشق بخورن و هزار جور کار جورواجور دیگه هرروز باید جیره ی پارکشون رو برن الهی دورت بگردم خاله که اینقدر دختر خوبی هستی.... تو اینقدر خوبی یه وقت مامان بابات هوس بچه ی دیگه ای خواهند کرد ولی با همه ی این سختی ها بعد که آدم فکر این روزهارو میکنه میگه کاش دیرتر میگذشت و بچه ها همونجور کوچیک میبودن...( البته این تجربه ی دیگرانه که همیشه اینو میگن) ببوس وروجک های نازنینت رو
مامان
پاسخ
سلام مريم جون.............خوب آره مهراد اول دندوناي نيش رو درآورد بعد كرسي ها رو ....رو اين حساب من اينطوري فكر مي كردم شكسته نفسي مي كنيد ........شما كه بيشتر از ما حوصله داريد ماشالله مي دوني اين طفلي ها هم گناه دارن همين كه از خونه ميان بيرون و يه هوايي ميخورن كلي تو روحيشون تاثير داره .هر چند مهراد براش فرقي نمي كنه يه ساعت تو پارك بمونه يا ده ساعت به هر حال وقت اومدن گريه مي كنه مريم جون اگه هوس بود دوتا بس بود .........از ما كه گذشته ايشالله چند ساله ديگه مي بينمت كه دوباره قلمبه بشي حرف ديگران كاملا درسته چون الان زبون ندارن كه شيش متر باشه و حاضرجوابي كنن ولي بعدا مطمئن باش خيلي كنار اومدن و رفتار باهاشون سخت تره ........الان كه يه غذايي ميخوان و يه تعويض پوشك طفلي ها .........خدا كمكمون كنه ممنون عزيزم تو هم دخملاي نازت رو ببوس
مامان ملیناوکیانا
12 مهر 93 12:15
نگو میتراااااااااااااااااااااااااااااااااااا(شکلک عصبانیت)
مامان
پاسخ
چي رو نگم مريم جون.........عصبانيت اصلا بهت نمياد خواهرررررررررآهان حتما يه ني ني ديگه رو نگم..........چه اشكالي داره آبجي شما كه فرصت داريد ازدياد نسل كنيد شايد ما هم اونموقع وقتمون آزاد تر باشه با ني ني تون حسابي حال كنيم و بازي كنيم
مریم مامان باران
15 مهر 93 0:56
ای جیگر این دختر شما که انقدر نانازه........از راه دور میبوسمت و کلی بچه ها رو ببوس....روزنوشته هاتم خیلی خوب بود و دقیق با تمام جزییات....
مامان
پاسخ
ممنون مريم جون...سفر بخير دل كن شيراز نشدي هنوز دختر البته براي ما كه نديد بديد دختر بوديم كاراش خيلي هيجان انگيزه ولي براي دختردارها كه خوب طبيعيه
مامان مریم
16 مهر 93 3:13
سلام میترا جون ....واقعا وقتی به گذشته برمی گردیم چقدر دلمون واسه ی خاطراتت کوچیک کوچیکیاشون....تنگ میشه والبته هر چی بزگتر میشن هرچند تجربه پسر داری رو ندارم ولی واسه ی دخترا انقده جیگرترو تو دل برو میشن که نگو .....و اگه لحظه ایی پیششون نباشی انقده دلتنگشون میشی که نگو......خلاصه که نمونه ی یه مادر خوب وفعال که به همه چیزه بچه هاشون اهمیت میده خوشبحال مهراد ومینا جون با این مامان خوبه شون که تموم همتش رو واسه ی کوشولوهاش میزاره.... از این که همبازی های خوبی هستن خیلی خوشحالم ....خیلی دوست دارم مینا جون رو از نزدیک ببینم......اگه میشه عکسشون رو حداقل بزار میتراجوون
مامان
پاسخ
سلام مريم عزيزم آره واقعا آدم دلش براي اون كوچولوهايي كه تازه به دنيا اومده بودن و فقط شير ميخوردن هم تنگ ميشه چه برسه به اين كوچولوهايي كه فقط بايد بچلونيشون ممنون از لطفت مريم جون خدا رو شكر بچه ها همبازي شدن و من از بازيشون لذت مي برم ........اينش خيلي خوبه من سعي مي كنم حتما عكس بچه ها رو يا اينجا بزارم يا برات بفرستم
مامان سورنا
19 مهر 93 16:55
به به چه پست خوبی...چقدر عالی که دخترت این همه بزرگ شده و خانومه و میتونه سنگ صبور خودت و باباش و برادرش باشه.....و چقدر خوب که حالا خواهر و برادرهای خوبی برای هم هستند و حسابی باهم بازی می کنند ...تو هم خته نباشی مامان مهربون از کارهای خونه و بچه داری.....ای امان از این پارک و اخرش ....کلی هم به استین های شلوار خندیدم.......خدا برات حفظشون کنه و همیشه شاد و سالم باشید....
مامان
پاسخ
سلام سميه جون خوشحالم كردي اينجا سرزدي آره خوب من به نظر من اينطوريه و حتما دخترم سنگ صبورمون ميشه فداش بشم ارديبهشتيه ديگه فداش شم ممنون ايشالله خدا بهترينها رو نصيب شما هم بكنه
مامان نيكا
25 آبان 93 8:23
سلام واي میترا جون چقدر حس کردم حال و هوای خوبی داری، خدا رو شکر، حس نوشته هات یه جورایی فرق کرده و پرانرژی تر شده، خدا رو شکر، برات خوشحالم که دوتا شدن بچه ها خسته ت نکرده، ای جانم مینا خانم پس حسابی دلبری میکنه براتون، خدا حفظشون کنه، الان میری سر کار دیگه؟ راستی چقدر مرخصی تونستی بگیری برا مینا؟ من برگشتم سرکار و امیدوارم بتونم هر از گاهی بیام بهتون سر بزنم و پستای قبلی رو هم بخونم ببوس دسته گلات رو سايه جون ممنون....... خوب دوتا بچه با اينكه خيلي خيلي هم آدم رو خسته مي كنه ولي با تكاپو و بازيهاشون ميون خستگي لبخند رو هم رو لباي آدم ميشونه آره ميام سركار.من شش ماه رفتم مرخصي ايشالله كه روزهاي خيلي خوبي در انتظارت باشه عزيزم دختر و پسر گلت رو ببوس
مامان مریم
7 دی 93 3:07
سلام میترا جون ...تو هم مثل من حضورت کم رنگ شده.......هاااااااا بیا عزیزم ما منتظر پست های زیبات هستیم