عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا
امروز دوم فروردين سال 91 است........... امروز من تو اداره شيفتم و فرصت خوبي پيش اومد تا در اين سكوت و تنهايي براي پسر گلم بنويسم
روز بيست و نه اسفند 90 كه تعطيل بوديم و تنها روزي بود كه من فرصت داشتم تا كمي به خونه و زندگي برسم...........صبح با مهراد و بابايي رفتيم تا شيريني و تنگ براي ماهي گليمون بخريم...به قول بابا نميشد ماهي بي تنگ بمونه خوب
هوا خيلي سرد بود...خيلييييييييييييييييييي
بالاخره چندتا قنادي رفتيم و آخرش هم برگشتيم و از همون اولي شيريني خريديم
براي تنگ ماهي هم يه جايي كه وسايل هفت سين ميفروختن نگه داشتيم و با مهراد كلي تماشا كرديم و يه تنگ هم خريديم ......شور و شوق مردم ديدني بود و مهراد از اين همه هيجان به وجد اومده بود
نشسته بود كنار خيابون و به مسير آب توي جوب نگاه ميكرد.............اينقدر عميق كه اصلا به خودم اين اجازه رو ندادم كه تفكراتش رو به هم بزنم
بعد از خريد سوار ماشين شديم و رفتيم خونه
حالا نوبت تميزكاري بود كه ديگه عيد مهراد مي شد و وسط بهم ريختگي هاي خونه كلي كيف مي كرد
گه گاهي كه نگاش مي كردم مي ديدم با چه دقتي وسايل شكستني رو جابجا مي كنه و از اين ور به اون رو ميذاره ( كلا از اول بچه اي نبود كه بزنه و بشكنه..هميشه آروم وسايل رو جابجا مي كنه........ هر وقت ميريم خونه ي مامانم ......به قول مامان براشون خونه تكوني مي كنه............چون همه ي وسايل ميز تلويزيون رو صدبار برميداره و جا ميذاره)
خلاصه كه كلي مهرادجوني كيف كرد و ما هم به كارمون رسيديم
شب كه شد مهراد غذاش رو خورد و ميخواستيم بخوابيم ......من داشتم مسواك ميزدم كه صداي گريه ي مهراد بلند شد....رفتم ديدم بچم حالش بهم خورده و بالا آورده و ترسيده و گريه مي كنه
اونشب تا ساعت حدود سه شب مهراد بالا آورد و حالش بد بود
صبح بيدار شدم تا تخم مرغ هاي هفت سين رو بپزم و بعد مهراد رو بيدار كنم كه رنگشون كنه................سفره هفت سين رو هم چيدم(خيلي دلم ميخواست از اين اولين سفره هفت سين كه چيده بودم يه عكس بگيرم اما اين وروجك اجازه نداد و تو يه چشم بهم زدن....... سنجدها رو تو ماهي ريخت و تخم مرغ ها رو شكوند و كسي كه تخم مرغ آبپز نميخوره نشست تا ته خورد و كلي همه چيز رو با هم مخلوط كرد و يه نوكي هم به مزه هاي مختلف زد)
اين شد كه ما بي عكس مونديم.................از تخم مرغ ها مي گفتم كه آبرنگ آورديم و شروع كرديم .......تا خواستيم رنگ بزنيم مهراد جفت تخم مرغ ها رو زد بهم و با اجازتون شكوندشون
اما يه رنگي زديم و گذاشتيم سر سفره
بعدش مهراد مشغول رنگ آميزي خودش شد و دستاش رو تا آرنج زد تو آب رنگي و كلي كيف كرد....اونموقع كه ساكت بود
اما از بعد سال تحويل گريه گريه گريههههههههههههههه
انگار تازه متوجه شده بود كه حالش خيلي بده...............سرما خورده بود اساسي .
از بغلم پايين نمي اومد.........حالا عيد ديدني بزرگترا كه قوز بالا قوز با بچه ي مريض
اجبارا خونه پدرشوهر رو رفتيم و يه چندساعتي بوديم و برگشتيم
مهراد همچنان بدقلقي مي كرد ....شب هم دوباره بالا آورد و حالش بد شد ........خيلي بد
...............................................................................................................................
امسال سال تحويل كه از روي كشتي بمب شليك كردن.مهراد تماشا مي كرد و بعدشم آهنگ معروف سال تحويل نواخته شد كه ما هم با دهنمون براي مهراد صداش رو درآورديم و مهراد مي خنديد
بعدشم بوسيديمش و سال 1391 شروع شد................ امسال قراره اجازه نديم روزهاي قشنگ تقويممون با خاطرات بد پر بشه
قراره شاد باشيم و بخنديم و به ناراحتي ها اجازه نديم انرژي ما رو بگيرن
پسرم عيدت مبارك خوشگلم ..هميشه قوي و محكم باش و روزهاي زندگيت رو بساز