مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

روزهای اول زندگی

1390/2/6 8:41
نویسنده : مامان
361 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن.

منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم.

رفتم خونه .شب اول تنهای تنها ..........

منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه.

مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و بی رمق توی گرمای تابستون .....من هم بی تجربه و دیگران هم بی مسئولیت که ما رو تنها گذاشته بودن

مهراد رو برداشتم بردیم بیمارستان واکسنش رو زدیم و بعد بردمش خونه بابام ........فکر می کردم بچه رو باید پوشوند حتی اگه گرم باشه

خونه بابا که رسیدم خوشحال که یه عروسک تو بغل دارم و غافل از اینکه این عروسک آب و غذا هم میخواد و نمی تونه گرسنه بمونه.

مامان تا مهراد رو بغل کرد گفت این بچه که تب داره.منم هول کردم و سریع مهراد رو بردیم بیمارستان دکتر پوستش رو گرفت و گفت این بچه بدنش دیگه آبی نداره و باید بستری بشه.

بستریش کردیم و این آغاز شش روز در بیمارستان در بخش کودکان بود.به مهراد رسیدگی میشد و منم دیگه شیرم راه افتاده بود.خوشحال بودم که بچم جون گرفته بود اما دیگه توی بیمارستان دلم داشت می ترکید.

جرات نمی کردم مهراد رو توی اتاق بزارم و برم بیرون از اتاق .می ترسیدم یکی بیاد بچم رو ببره.خیلی روزهای سختی بود .پاهام ورم کرده بود و دیگه نمی تونستم راه برم.خیلی سختم بود بخیه هام به شدت درد می کرد و آرزو می کردم یه روز سلامتیم رو به دست بیارم

بالاخره مهراد مرخص شد.یه روز توی خونه بودیم که من به علی گفتم :دیگه نمی تونم بشینم یا راه برم.دیگه از درد دارم می میرم .بلند شدیم و دوباره اومدیم بیمارستان .دکتر معاینم کرد و گفت باید عمل بشی بخیه هات بدجور عفونت کرده.

انگار دنیا رو زده بودن تو سرم .من که اون همه از بیمارستان فراری بودم .همش باید بستری می شدم.زنگ زدم خونه که یکی رو بفرستند پیشم .همینطور گریه می کردم .خاله مینو اومد و من بستری شدم.

فرداش دکتر عملم کرد و من بازم از لجبازیهام دست برنداشتم و نرفتم خونه مامانم.اونم که نمی اومد خونه من .این شد که دوباره تنها شدم .خاله ها می اومدن و برام غذا درست می کردن.دیگه جرات نداشتم از جام بلند شدم .می ترسیدم دوباره بلایی سرم بیاد.

شکر خدا اون روزها تموم شد و مهراد در تموم اون روزها خیلی خیلی پسر خوبی بود و شیر می خورد و می خوابید و به مامانش کمک می کرد که آرامشش رو حفظ کنه.

روزهای اول انگار که یه تیکه از وجودم رو ازم جدا کرده بودند .اصلا نمی تونستم جدا از مهراد باشم. حتی دلم نمی اومد که توی گهواره بزارمش .می خواستم هر لحظه جلوی چشمم باشه.اگه کنارم نبود نگرانی و اضطراب می افتاد به جونم.

اون روزها علی هم خیلی بهم کمک میکرد.طفلکی می رفت کلاس و بعدش می اومد مهراد رو تر و خشک می کرد.همیشه باز می گذاشتش و بعدش هم می رفت توی حمام با جون و دل کهنه های مهراد رو می شست و اصلا هم از تعویض مهراد و پرستاری از من خسته نمی شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ابوالفضل
1 اردیبهشت 90 18:05
خدا رو شکر اون روزها رو هر طور که شده سپری کردی


آره خدا رو شکر......گذشت اما سخت

ممنون مامان ابوالفضل جون......کوچولو رو ببوس