ماجراهای مهراد گوگولی
امروز اول خرداده و من ناخودآگاه به گذشته سفر کردم
یادمه دلم میخواست خرداد از تقویم سال 1389 حذف بشه و بعد از اردیبهشت فورا تیر بیاد.
یادش بخیر با گذشت هر روز ضربان قلب من بیشتر میشد و همه وجودم پر بود از ترس و دلهره اینکه خردادماه چطور خواهد گذشت.....
اما حالا دل تو دلم نیست که به خرداد رسیدم......... چون عزیزانم در خرداد به دنیا اومدن .....هم مهراد و هم باباش که حالا دیگه یه روزم نمی تونم بدون اونها زندگی کنم
مهراد این روزها دلش میخواد مستقل باشه و خودش بخوره.........وقتی خوراکیهای انگشتی مثل سیب زمینی یا موز یا هر چیزی رو که بشه خودش برداره و بخوره جلوش میذارم ......لم میده جلوی تلویزیون و با یه ملچ و ملوچی شروع به خوردن می کنه که بیا و ببین گاهی هم که موزها رو نمیخوره و میریزه بیرون من یواشکی تیکه تیکه می چپونم زیر لپش .اونم دیگه نمی تونه بریزه بیرون و قورتش میده
هر وقت ما آب بخوریم باید حتما به اون هم با لیوان آب بدیم وگرنه گریه می کنه...تازه بعدش هم باید دوتا دستش رو بکنه توی لیوان و با آب بازی کنه ........... البته اگه جا میشد حتما خودش هم میخواست بره توی لیوان
دیگه از عادات گل پسرم اینه که وقتی میریم بیرون باید شیشه ماشین رو بکشیم پایین تا پسرم دو دستی لبه پنجره رو بچسبه و بیرون رو تماشا کنه.............گاهی بیرون باد میاد و نمیزاره راحت ببینه یا خودش اینقده خوابش میاد که ولو میشه ولی مگه ول می کنه پنجره رو ..........همچین دودستی می چسبه انگار میخواد فرار کنه
مسواک زدن رو که دیگه نگو..............تا مسواک رو می بینه دیگه میخوادش............دیشب بابایی مهراد رو زد زیر بغلش و گفت ما می ریم مسواک بزنیم ..............منو بگی مردم از خنده ....بیچاره بابایی دیگه تسلیم شده
اینم بگم که مهراد دیشب دهن باباش رو سرویس کرد ............مثل یه سریش واقعی بهش چسیبیده بود و نمی ذاشت حتی یه نفس بدون اون بکشه