مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

توتوي عمو

ديروز كه شنبه بود و بيست و هفت اسفند..............ماهگردت بود مهراد جونم و بيست و يك ماهت تموم شد...... تو خونه ي مادربزرگت بودي كه گويا مهدكودك دانشگاه تعطيل بوده و دخترعمو ملينا رو هم برده بودن اونجا. شما هم خوشحال كه توتوي عمو هم اومده ............. بابايي تعريف مي كرد كه چها كردي ميخواستن به ملينا شير بدن كه تو هم ميخواستي و مجبور شدن شير برات گرم كنن و تو كه تو بيداري اصلا شير نميخوري كنار ملينا دراز كشيدي و تا ته شيشت رو خوردي بعد ملينا ميخواسته بخوابه كه تو اجازه نميدادي روي تشك مخصوص بچه كه اونجا هست بخوابه و مي گفتي مال منه و بايد من بخوام تازههههههههه براي ملينا شكلك درمياوردي تا ملينا بخنده و سرگرم بشه تو كه خيلي خو...
28 اسفند 1390

چهار روز با مهرادي

از روز سه شنبه هفته پيش مرخصي گرفتم تا پيش مهراد جيگرم بمونم و بهش برسم و هم خودم يكم انرژي از دست دفتم رو به دست بيارم. روز اول نون نداشتيم كه صبحونه بخوريم ..........بابايي هم خونه مونده بود ................القصه بابا رفت يه مقدار كيك و بيسكوييت آورد و گذاشت توي سفره و ما هم نشستيم به خوردن بعد يهو ديدم كه مهراد بلند شد و رفت ....منم ديگه برنگشتم ببينم كجا ميره چند لحظه بعد كه برگشت ديدم يه تيكه نون خشك از توي سطل نون خشكا برداشته و آورده ...........گذاشت سر سفره اينقدر حس عجيبي از اين كارش بهم دست داد كه قابل توصيف نيست..............الهي بگردم پسرم فهميده بود كه سر اين سفره نون كمه.................فدات بشم ماماني.....................
13 اسفند 1390

نااااااااااااااززززززززززز

از هفته پيش كم كم بي اشتها شدي و چيزي نخوردي گفتم شايد چند روزي بي اشتها باشي ولي همچنان ادامه داره بيقراري هم بهش اضافه شده ............همش ميخواي وسايل برقي رو بهت بديم و بزني توي برق همش ميگي برق.................اما مگه برق هم با كسي شوخي داره ما كه نمي تونيم اينا رو بهت بديم چون خطرناكن( هر چند همه ي پريزها بست دارن) ................ تو هم بيشتر اذيت مي كني من و بابات يه دقيقه نمي تونيم بشينيم....................چون تو مياي و به زور ما رو بلند مي كني و يكريز ميگي اوف اوف يعني يه اوف به من بديد.................. خلاصه كه پدربزرگ و مادربزرگت و عمت رو هم آسي كردي ديروز بابايي مي گفت رفتي روي تخت عمه نشستي و اجازه نميدادي هيچ ك...
19 بهمن 1390

كمك تو كار خونه

ديشب داشتيم گوشت خورد مي كرديم كه صد البته با حضور شما پسر گلم خيلي بهمون خوش گذشت و اصلا نفهميديم كي گوشتها خورد و بسته بندي شدن اولش كه رفتي سراغ ساتور و هي نق و نوق كردي كه بديمش بهت ......من دادمش دستت و گفتم حواسم بهت هست اما ديدم نه نميشه و تو يه كاراي خارج از كنترلي انجام ميدي..............اينه كه از خير ساتور گذشتيم و بردمش بعد نوبت به چاقو تيز كن رسيد ..برداشتي و محكم زديش رو دستم بدجوري درد گرفت.............هنوز داشتم از درد مي ناليدم كه ديدم بلندش كردي و بزنيش توي سر بابات ...................نفهميدم چطور از دستت گرفتمش و در يك حركت سريع بابايي مخفيش كرد زير پارچه اي كه پهن كرده بوديم اومدي سراغ بسته هايي كه من درست مي كردم ....
10 بهمن 1390

نوزده ماهگيت مبارك نفسم

  تقديم به مهراد عزيزم به مناسبت نوزده ماهه شدنش یه روز ديگه خوشگل مامان نه همون نفس مامان بهتره چون تو نفس من بيديييييييييييييييييييي ، نوزده ماهه ميشه و ميره تو بيستمين ماه زندگيش.......ايشالله همه چيزت بيست بيست باشه در تمام زندگيت   اول از ديشب بگم كه بيچاره بابايي كه به ندرت صداش درمياد ديگه از دستت كلافه شده بود بابايي ميخواست مطالعه كنه و به قول خودش دوركاري كنه...........مي رفت تو اتاق مي رفتي ..............مي اومد توي حال مي رفتي ..............كاغذاش رو پهن مي كرد روي ميز جلوتر از كاغذها روي ميز آماده نشسته بودي پسر گلم ...................خلاصه كه اين بابايي طفلي وسايلش به دست هرجا مي رفت تو با يه ذوقي دنبالش مي...
26 دی 1390

عكس مهراد مو قشنگ تازه حموم

  آقا مهراد لم دادن و تلويزيون تماشا مي كنن   قربون بوسه هاي دلچسبت برم پسرم كه بيشتر صورتت رو مي مالي به صورتم و محكممممممممممم فشار ميدي ...... دلم هر لحظه براي ديدنت پر ميكشه ......... اينقدر شيرين و مهربون شدي كه خودم رو به زحمت كنترل مي كنم كه نخورمت ...............هر چند اداي خوردن رو درميارم و تو هم كلي جيغ مي كشي و مي خندي هميشه زنده باشي ................ دلبند مامان و بابا ...
10 دی 1390

كامپيوتر بازي

كامپيوتر رو روشن كردم و اومدم توي آشپزخونه كار داشتم تو هم روي مبل نشسته بودي و با تلفن بازي مي كردي ..........طبق معمول ميخواستي حال دختر خاله كيميا رو بپرسي...اخه هر روز عصر گوشي رو برميداري و ميگي علووووووووووو تا حالش رو بپرسي يهو ديدم از جات پريدي و داد زدي باباااااااااااااااا و به سرعت برق خودت رو رسوندي به اتاق نگو كامپيوتر رو ديدي كه روشنه و فكر كردي بابات اونجاست خلاصه مگه گذاشتي دست من به موس بخوره.........نشوندمت روي صندلي و تو هم چنان با هيجان روي دكمه ها ميزدي و منيتور رو خاموش و روشن مي كردي كه نگو و نپرس هر از چند گاهي هم دست منو مي گرفتي و مي گذاشتي روي موس و بعد از چند لحظه دستم رو ميزدي كنار و خودت مشغول مي شدي ...
5 دی 1390

شيطنت با آقاجون

امروز صبح شال و كلاه كرديم و باهم رفتيم خونه مادرجون و آقاجون تا تو اونجا باشي و مامان بياد سركار صبح از خواب بيدار نميشدي ..بهت گفتم ميخوايم بريم ددر ...........تو هم يه كوچولو چشمات رو باز كردي و گفتي ددر ددر توي راه هنوز خوابت مي اومد.سرت رو گذاشتي روي شونم و خوابيدي به خونه آقاجون كه رسيديم چشمات رو باز كردي مادرجون هميشه دوست داره تو رو خواب ببرم كه اونم بتونه بيشتر بخوابه خيلي جالب بود ..........از يه طرف ميخواست بخوابي .از يه طرف هم قربون صدقت مي رفت و باهات بازي مي كرد خلاصه من كه خوابوندمت و خودم اومدم اداره بعد از مدتها بابايي واريز يكي از قسط هاي خونه رو به من سپرده بود منم رفتم تا واريزش كنم................ قدم زد...
1 دی 1390