مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

شيطنت با آقاجون

1390/10/1 18:32
نویسنده : مامان
434 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح شال و كلاه كرديم و باهم رفتيم خونه مادرجون و آقاجون تا تو اونجا باشي و مامان بياد سركار

صبح از خواب بيدار نميشدي ..بهت گفتم ميخوايم بريم ددر ...........تو هم يه كوچولو چشمات رو باز كردي و گفتي ددر ددر

توي راه هنوز خوابت مي اومد.سرت رو گذاشتي روي شونم و خوابيدي

به خونه آقاجون كه رسيديم چشمات رو باز كردي

مادرجون هميشه دوست داره تو رو خواب ببرم كه اونم بتونه بيشتر بخوابه

خيلي جالب بود ..........از يه طرف ميخواست بخوابي .از يه طرف هم قربون صدقت مي رفت و باهات بازي مي كرد

خلاصه من كه خوابوندمت و خودم اومدم اداره

بعد از مدتها بابايي واريز يكي از قسط هاي خونه رو به من سپرده بود

منم رفتم تا واريزش كنم................ قدم زدن توي هواي سرد صبح.............ديدن مغازه ها.............. حال و هواي خيابونها برام خيلي تازگي داشت

انگار سالهاست كه تنها بيرون نرفتم و فقط با ماشين رفتيم و برگشتيم و از وقتي بچه دار شديم ديگه اصلا توي هواي سرد قدم نزدم

رفتم براي پرداخت قسط ولي كلي خوش گذشت و روحيه گرفتم.............و كلي خاطرات قديمي توي ذهنم زنده شدن

بگذريم.............. تا ظهر مادرجون حسابي بهت رسيده بود و تو هم خوش گذرونده بودي

ظهر من اومدم و با هم كمي بازي كرديم .خواستم بخوابونمت اما نمي خوابيدي

بيچاره آقاجون خوابيده بود تو اول رفتي سراغش و هي صورتش رو دستكاري كردي ديدي فايده نداره .رفتي سراغ كلاهش و اونو از سرش كشيدي

آقا جون بيدار شد..........چشماش رو باز كرد و كلي بهت خنديد

تو هم ديگه فكر كردي بازيه ..مگه مي خوابيدي....آقا جون جاش رو عوض كرد و متكاش رو برداشت و رفت يه گوشه ي ديگه ي اتاق خوابيد اما تو ول كن نبوي

منم برداشتمت و از اتاق اومديم بيرون...........دلم پر مي كشيد براي يه ذره خواب......اما تو همش فضولي مي كردي

ساعت حدود 4 ديگه بداخلاق شدي چون هم گرسنه بودي و هم از وقت خوابت گذشته بود و طبق معمول تا نخوابي هم كه شير نمي خوري

كلي پدرم دراومد تا خوابيدي .......دايي و آقاجون رو هم كلافه كردي ..............اما بالاخره خوابيدي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فنچ بانو
1 دی 90 21:06
الهییییییی... خدا پدر و مادر و پسر گلتو برات حفظ کنه میترای خوبم
مریم مامان ملینا
2 دی 90 20:40
ای پسر شیطون، باز خوبه کلاه از سرشون برمیداری کلاه سر آقاجونت نمیذاری


آره وروجك بدجوري حال مي كرد با اين كلاه
مامان ثناخانمی
3 دی 90 13:31
ایییییییی میتراجون
گفتی "خواب" و دلم کردی کباب


اعظم جون ..منم چند روزي ميشه كه افتادم تو خونه
اين مهراد هم تا مي بينه دراز كشيدم روي مبل مياد و به زور بلندم مي كنه
پرنده خانوم
6 دی 90 2:04
))))
))))))
طفلکی آقاجون

ای مهراد شیطون بلا


آره واقعا طفلكي اقاجون
چشماي پر از خوابش رو باز مي كرد مي ديد يه وروجكه كه داره اين كارا رو مي كنه جيگرم كباب مي شد
مامان سورنا
6 دی 90 13:44
خوشحالم که تنهایی رفتی ÷یاده روی و کلی خوش گذروندی.این وروجکا هر وقت میرند مهمونی مخصوصا جایی که خیلی دوست دارند اوضاع همینه.همه چی می ریزه به هم.اما خوب براشون لازمه.


آره راست مي گي
مي دوني اگه جلوش رو مي گرفتم جيغ و داد مي كرد و داييش رو هم كه تو اتاق خودش خواب بود بيدار مي كرد
مامان آرام
10 دی 90 11:35
میترا جون حالا حالاها باید بی خوابی رو تحمل کنیم


آخ گفتي.............من اون روز شيفت بودم
نعشم رسيد اداره