شيطنت با آقاجون
امروز صبح شال و كلاه كرديم و باهم رفتيم خونه مادرجون و آقاجون تا تو اونجا باشي و مامان بياد سركار
صبح از خواب بيدار نميشدي ..بهت گفتم ميخوايم بريم ددر ...........تو هم يه كوچولو چشمات رو باز كردي و گفتي ددر ددر
توي راه هنوز خوابت مي اومد.سرت رو گذاشتي روي شونم و خوابيدي
به خونه آقاجون كه رسيديم چشمات رو باز كردي
مادرجون هميشه دوست داره تو رو خواب ببرم كه اونم بتونه بيشتر بخوابه
خيلي جالب بود ..........از يه طرف ميخواست بخوابي .از يه طرف هم قربون صدقت مي رفت و باهات بازي مي كرد
خلاصه من كه خوابوندمت و خودم اومدم اداره
بعد از مدتها بابايي واريز يكي از قسط هاي خونه رو به من سپرده بود
منم رفتم تا واريزش كنم................ قدم زدن توي هواي سرد صبح.............ديدن مغازه ها.............. حال و هواي خيابونها برام خيلي تازگي داشت
انگار سالهاست كه تنها بيرون نرفتم و فقط با ماشين رفتيم و برگشتيم و از وقتي بچه دار شديم ديگه اصلا توي هواي سرد قدم نزدم
رفتم براي پرداخت قسط ولي كلي خوش گذشت و روحيه گرفتم.............و كلي خاطرات قديمي توي ذهنم زنده شدن
بگذريم.............. تا ظهر مادرجون حسابي بهت رسيده بود و تو هم خوش گذرونده بودي
ظهر من اومدم و با هم كمي بازي كرديم .خواستم بخوابونمت اما نمي خوابيدي
بيچاره آقاجون خوابيده بود تو اول رفتي سراغش و هي صورتش رو دستكاري كردي ديدي فايده نداره .رفتي سراغ كلاهش و اونو از سرش كشيدي
آقا جون بيدار شد..........چشماش رو باز كرد و كلي بهت خنديد
تو هم ديگه فكر كردي بازيه ..مگه مي خوابيدي....آقا جون جاش رو عوض كرد و متكاش رو برداشت و رفت يه گوشه ي ديگه ي اتاق خوابيد اما تو ول كن نبوي
منم برداشتمت و از اتاق اومديم بيرون...........دلم پر مي كشيد براي يه ذره خواب......اما تو همش فضولي مي كردي
ساعت حدود 4 ديگه بداخلاق شدي چون هم گرسنه بودي و هم از وقت خوابت گذشته بود و طبق معمول تا نخوابي هم كه شير نمي خوري
كلي پدرم دراومد تا خوابيدي .......دايي و آقاجون رو هم كلافه كردي ..............اما بالاخره خوابيدي