مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

قصه گو قصه بگو

مهراد جون شبها بيشتر دوست داره كنار بابايي بخوابه و بابايي هم تقريبا ديگه داره دستش مياد كه مهراد رو چطور اروم كنه و توي رختخوابش نگه داره................. اول بابايي از مهراد مي پرسه برات قصه بگم؟ چه قصه اي دوست داري بشنوي و بعد هم مهراد درخواستهاش رو مي گه گاهي هم بابا از مهراد ميخواد كه براش قصه بگه ...........مهراد هم شروع مي كنه : خوب .........له لوز(يه روز) اينو كه مي گه من چنان غش و ضعفي مي كنم كه نمي تونم خودم رو كنترل كنم و غرق بوسش مي كنم .................حالا ديگه مي دونه كه من عاشق اين كلمات اوليه داستانش هستم و اونها رو مي كشه و درست به حالتي كه ما قصه مي گيم اونم مي گه ديشب طبق معمول بابايي ازش خواست كه قصه بگه و مهراد پرسي...
14 آذر 1391

لمبوندن

واي خداي من شكرت كه من به آرزوم رسيدم و مهراد رو در حال لمبوندن ديدم (چرا ميخندي .........خوب نديده بودم تا حالا!!!!!!!)   بابايي واسه ناهار كوبيده گرفته بود ..............اولش چند قاشق با پلو به مهراد دادم ...............زود زود لقمش رو قورت ميداد و دهنش رو باز مي كرد......................بعدش ديد فايده نداره بابا ...... اين مامان خيلي دير دير لقمه ميده خودش دست به كار شد!!!!!!!!!!!!!! از نون كنار كباب مي كند و با يه تيكه بزرگ كباب مي گذاشت تو دهنش .................چشماش گرد ميشد و قرمز ولي به زحمت قورت ميداد و سريع لقمه ي بعدي رو حاضر مي كرد من فقط نگاش مي كردم ............... متعجب بودم اين نحوه ي غذاخوردن رو تا حالا از مه...
14 آبان 1391

جورواجور

بابايي از راه رسيد و ديد ما تو حال نيستيم ............ گفت : ياالله .............. بعد اومد تو اتاق و ما رو ديد ......... مهراد خنديد و به باباش سلام كرد ....................بابايي گفت : خوبي؟ ......... مهراد گفت : خوبم. تو خوبي؟ (من غرق بوسش كردم .........چيكار كنم ديگه از همه كاراش ذوق مرگ ميشم .....نديد بديدم ديگه ) مدتيه كه تو و بابايي تو حال مي خوابيد و من تو اتاق .............. صبح ها بابايي از تنبلي رختخوابتون رو مي ذاره روي مبل تو حال .................... تو هم بهش مي گي تخت و بابا رو مجبور مي كني كه هي تو رو بزاره بالا و هي بيارت پايين. كلي خوش مي گذروني اون بالا..................يه شب بهت گفتم مهراد مياي پيش ماماني بخوابي ؟ با ...
4 آبان 1391

مهراد و كيميا در سينما

خيلي وقته از احوالات جيگرم ننوشتم........... پسر گلم بزارش به حساب اينكه حال ماماني زياد خوب نبوده اول از همه جريان مهدكودك رو بگم كه بابايي به خاطر مادربزرگت كه گفته بود مهراد رو بيار مهد نزديك خونه كه ظهرها برم بيارمش تا بچم غصه نخوره و زياد تو مهد نمونه ، تو رو برد مهد نزديك خونه ي مادربزرگت (ننه). حالا تو كلا دو سه ساعت مي رفتي مهد از اين سه ساعت نهايتا چقدرش رو بايد مهد مي بودي و چقدرش رو خونه ي ننه ......... من مونده بودم تا اينكه ديدم ديگه بابايي نمي برتت مهد و كلا مي ري خونه ي ننه............. خندم گرفت بابات به اين نتيجه رسيده بود كه كلا بري اونجا بهتره و تو هم خوشحال و خندان مي ري خونه ننه و ديگه گاهي ظهرها هم نمياي و دوست دا...
26 مهر 1391

بوس كولولو (كوچولو)

هر وقت ميخواستي من يا هر كسي رو ببوسي فقط لپتو مي چسبوندي به لپمون و محكم فشار ميدادي اما حالا بوس كوچولو مي كني يعني لبات رو غنچه مي كني و مي بوسي هنوزم اگه بگم كه بيا بوسم كن مثل قبلاً لپت رو مي چسبوني ولي اگه بگو بوس كوچولو بكن لبات رو ميذاري رو لپم و مي بوسي قربون اون لباي خيست برم من عزززززززززززززززززيزززززززززززززم ديروز جاروی دسته بلند رو گرفته بودي دستت و مثلا ميخواستي خونه رو تميز كني كه محكم زدي به زير چونم و طبق معمول با گفتن يه آخ كوچولو از جانب من به جاي اينكه من گريه كنم و ناراحت بشم تو گريه كردي بابايي برات توضيح داد كه خورده به مامان و برو از دلش دربيار كه ناراحت شده اونوقت تو اومدي توي اتاق و خودت رو انداختي توي بغل...
2 مرداد 1391