مهراد و كيميا در سينما
خيلي وقته از احوالات جيگرم ننوشتم........... پسر گلم بزارش به حساب اينكه حال ماماني زياد خوب نبوده
اول از همه جريان مهدكودك رو بگم كه بابايي به خاطر مادربزرگت كه گفته بود مهراد رو بيار مهد نزديك خونه كه ظهرها برم بيارمش تا بچم غصه نخوره و زياد تو مهد نمونه ، تو رو برد مهد نزديك خونه ي مادربزرگت (ننه).
حالا تو كلا دو سه ساعت مي رفتي مهد از اين سه ساعت نهايتا چقدرش رو بايد مهد مي بودي و چقدرش رو خونه ي ننه ......... من مونده بودم
تا اينكه ديدم ديگه بابايي نمي برتت مهد و كلا مي ري خونه ي ننه............. خندم گرفت بابات به اين نتيجه رسيده بود كه كلا بري اونجا بهتره و تو هم خوشحال و خندان مي ري خونه ننه و ديگه گاهي ظهرها هم نمياي و دوست داري همونجا بموني
اگه قبلا بود هر طوري شده مي آوردمت خونه ولي حالا چون زياد حالم خوب نيست و به استراحت بيشتري نياز دارم خيلي پاپيچ بابايي نميشم كه حتما تو رو ظهر با خودش بياره ...............تو هم اونجا ظهرها نميخوابي و شب كه مياي خونه تو راه ديگه خوابت ميبره از بس كه خسته شدي.
مادرجون كه رفته حج واجب، خاله مينو از مشهد اومده تا اين يك ماه رو پيش بابا و دايي باشه ........... چند روز پيش گفتم تو و كيميا رو ببريم سينما.............اولين باري بود كه شايد حتي اسم سينما رو مي شنيدي ولي اينقدر ذوق زده شده بودي كه نگو ................بعدش فهميديم كه تو فكر كردي قراره بريم سيمان بازي .........چون همش مي گفتي سيمانا رو بريزيم
اسم فيلم كلاه قرمزي و بچه ننه بود ..............با اينكه بيشتر بازيگراش عروسك بودن و همش شعر مي خوندن ولي يكم نشستيد و بعدش بلند شديد دور سالن و صندلي ها مي دويديد.............با يك خوراكي، كمي سرگرم شديد ولي باز دوباره همونطور ..............ديگه ما هم اومديم بيرون ولي تجربه ي خوبي بود
از تو مي پرسيدم خوش گذشت مي گفتي : آره خوش گذشت(قربونت برم كه همه جا بهت خوش مي گذره...........نشده ازت بپرسم بگي نه)................ اما كيميا مي گفت: نه سينما بد (يعني خوشش نيومده بود)
هر وقت كه قربون صدقت ميرم كلي خودت رو برام لوس مي كني .......... تازگي ها با يه حالت كش داري مي گي مامااااااااااااااان و خودت رو مي اندازي تو بغلم ....................بهت مي گم خيلي دوست دارم پسرم................و تو هميشه در جوابم مي گي : منم دوست دارم مامان و اگه بابا باشه حتما بعدش مي گي دوست دارم بابايي
وقتي پيش مهرشادي ديدم كه هر چند دقيقه دست مي اندازيد گردن هم و يكسره مي گيد : عزييييييييزم عزيييييييييزم
ديگه وقتي بابا لباس مي پوشه بره بيرون مي فهمي لباس بيرون تنشه و گول نميخوري و اصرار مي كني بابا كجا ميخواي بري منم ميخوام بيام ........ولي خوب بهتر از قبل هم با حقيقت قانع مي شي .....مثلا ديروز عصر بابا ميخواست بره جلسه و وقتي بهت گفتيم قبول كردي كه نري .......انگار معني جلسه رو مي دونستي
تو وبلاگ بچه ها ديدم كلمه قسطنطنيه رو ازشون پرسيدن گفتم از تو بپرسم ببينم چطور مي گي كه ديدم خيلي خوب و كامل گفتي............ وقتي از سينما برمي گشتيم خاله بهاره ازتون همين كلمه رو پرسيد ...كيميا سريع مي گفت ولي تو نمي گفتي ....... با اينكه من مي دونستم بلدي .............. وقتي بعد از چند دقيقه سكوت تو ماشين برقرار شد با آرامش گفتي قسطنطنيه ............... قربونت برم كه يه غرور و آرامش خاصي داري و هر جا ميري همه متوجه ميشن .............. حتي مربي مهدت هم به بابايي گفته بود پسرتون يه غرور خاصي داره.