جورواجور
بابايي از راه رسيد و ديد ما تو حال نيستيم ............ گفت : ياالله .............. بعد اومد تو اتاق و ما رو ديد ......... مهراد خنديد و به باباش سلام كرد ....................بابايي گفت : خوبي؟ .........
مهراد گفت : خوبم. تو خوبي؟ (من غرق بوسش كردم .........چيكار كنم ديگه از همه كاراش ذوق مرگ ميشم .....نديد بديدم ديگه)
مدتيه كه تو و بابايي تو حال مي خوابيد و من تو اتاق .............. صبح ها بابايي از تنبلي رختخوابتون رو مي ذاره روي مبل تو حال .................... تو هم بهش مي گي تخت و بابا رو مجبور مي كني كه هي تو رو بزاره بالا و هي بيارت پايين. كلي خوش مي گذروني اون بالا..................يه شب بهت گفتم مهراد مياي پيش ماماني بخوابي ؟ با يه حالت كش داري گفتي: نههههههههههههههههه.............
من كه خستم هميشه زودتر ميرم ميخوابم و مهراد و باباش با هم بيدارن و كارهاي مهراد رو هم بابايي انجام ميده............... گاهي دلم براي بابايي مي سوزه كه هر چي مي گم و هر كاري رو مي گم انجام ميده و دم نميزنه ................. بعدش مي گم نه خوب هر كه طاووس خواهد جور هندوستان كشد
در مورد پتو يه مدتي اجازه ميدادي يه كم بكشيم روت وقتي ميخوابي ................ اما حالا اصلا ...........وقتي تو خواب پتو مي كشم روت .......... مي فهمي و با گريه بلند ميشي و پتو رو مي بري تو يه اتاق ديگه مي اندازي و مي آي .................... من نمي دونم صبح تا شب چطور روباز ميخوابي
يه روز نهار نداشتيم از اداره زودتر رفتم خونه تا نهار درست كنم ........... وارد شدم ديدم بمب منفجر كردن وسط خونه .......... آشپزخونه و حال و اتاق ها بدتر از هم و هيچ چيزي سرجاش نيست ............ وقتي صبح من ميام سر كار و دوتا مرد تو خونه مي مونن نبايد انتظار بيشتر از اين رو داشته باشم
بابايي: مهراد خيلي دوست دارم ..................... مهراد: نه دوسم نداشته باش ...مامانم دوسم داره
از ترس و لجبازي هم كه يه ماه پيش بدجوري منو به فكر برده بود هيچ خبري نيست ................. ديگه دارم مطمئن ميشم كه توي مهد تو رو مي ترسوندن ......... چون تو اين يك ماه كه نميري كلا از سرت رفته اون رفتارها
تو اين مدت يه شب رفتيم خونه آقاجون كه بهشون سر بزنيم . اولش تو و كيميا با هم خوب بوديد اما آخريا ديگه به قول آقاجون جنگ گلادياتورها بود................. تو رفته بودي تو بغل آقاجون پناه گرفته بودي و كيميا هرچند لحظه اي يه حمله مي كرد بهت ............ماشالله به اين دختر سه تا آدم بزرگ نمي تونستن جلوش رو بگيرن كه به تو آسيب نزنه