مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

سلام مهدكودك

اوايل هفته بود كه ننه و باباحاجي رفته بودن روستا و قرار بود تا سه روز هم نيان. روز اول كه بابايي اداره داشت و تو رو گذاشتيم خونه خاله مژگان..................خاله مي گفت كه پسر خيلي خوبي بود و اذيت نكرد. روز بعد صبح با بابايي بودي و انگار اذيت كرده بودي ................. ظهر هم كه نخوابيدي و بعدشم كار بانكي داشتيم كه تو رو هم با خودمون برديم ....................... دستگاهي توي بانك نبود كه تو دستكاري نكني ...........ديگه داشتي مي رفتي تو مخزن بانك و بنده مسئول بانك هم كه آشنا بود چيزي نمي گفت ...........ولي ما كلي شرمنده شديم و كلي هم اذيت شديم ...خصوصا من كه مجبور بودم تو رو نگه دارم چون از كاغذهاي بانك سردرنمي آوردم كه پرشون كنم. قرار ب...
12 ارديبهشت 1392

سرسره بادي

چند روز پيش بعداز ظهر رفتيم پارك..........تا چشمت به سرسر بادي افتاد كه بالاش هم شكل خروس بود ......گفتي ميخوام برم بالاي قوقول...................تا بحال هيچ وقت انگيزه اي براي سوار شدن نداشتي و گاهي هم برديمت نزديكش كه اصلا بازي نكردي و سوار نشدي. اين دفعه هم به ذهنمون رسيد كه همينطوري داري مي گي و خبري نخواهد بود. خلاصه رفتيم سمت قوقول و تو وارد شدي .......همش ايستاده بودي و بالا و پايين مي پريدي ..........بابا كلي هنجرش رو پاره كرد تا يكم رفتي اونورتر تا از پله ها بالا بري...............بابا خسته اومد سمت من و گفت : خنگول بالاخره رفت (هنوز يادم مياد خندم مي گيره از اين عبارت بابايي). چند تا پله رفتي و ديگه نرفتي ...........همونجا مونده ...
31 فروردين 1392

سيزده بدر 92

الحمدلله رب العالمين كه سال 1392 هم از راه رسيد و مهراد منم تجربه ي سومين عيد و نوروز زندگيش رو داشت در حالي كه ديگه معني مهمان و عيد و عيدديدني و سفره هفت سين و سال تحويل رو مي فهميد. روزهاي اول سال با همه ي خوبيهاش گذشت و رسيديم به 12 فروردين . اون روز رو من اينقدر خسته بودم و نياز به استراحت و خواب داشتم كه اصلا فكر نمي كردم روز 13 بتونم جايي برم . ولي استراحت كه كردم و حالم جا اومد ديگه گفتم يه جايي بريم. جالبه كه امسال هر كي به يه سمتي مي رفت و همه ي خانواده ها جمع نبودن ........همسر منم كه عاشق جمع و جمعيته و كلي پكر بود. منم هر چي تلاش كردم خانواده رو جمع كنم نشد كه نشد. صبح سيزده به خواهرم زنگ زدم و قرار شد با اونها بريم....مهر...
14 فروردين 1392

بهار

با اومدن بهار و نو شدن سال ............خيلي تصميم ها گرفته ميشه كه بايد سعي كنيم هميشه نو و بهاري نگهشون داريم و مراقب رسيدن بهشون باشيم آغاز سال نو براي ما هم بسيار خوب بود و دور هم جمع شدنها بيشتر از هميشه به مهراد مي چسبيد چون بزرگتر و عاقل تر شده . اين چند روز كه با بابايي كنارش بوديم چقدر براش لذت بخش بود و من مي ديدم كه پسرم چقدر آرومه .............كلا توي بغل من مي نشست و اصلا نمي رفت يه گوشه اي تنها بشينه و موقع غذاخوردن شكر خدا بيشتر از باباش آويزون بود و من شانس آورده بودم ............نه اينكه فكر كنيد غذاش رو باباش مي داد نه........از اين خبرا نيست ............ فقط آويزون اون بود ديشب دادم باباش غذاش رو بده كه من آشپزخونه رو م...
6 فروردين 1392

ختنه

وقتي مهراد به دنيا اومد باباش اجازه نداد زير يك ماه ختنش كنيم به خاطر يك مورد كه تو فاميلشون دو روزه ختنه شده بود و مجددا در پنج سالگي هم ختنش كرده بودن. منم كه زورم به اين مسائل نمي رسه ديگه مجبور شدم كوتاه بيام . اين شد كه ديگه من چيزي نگفتم تا يه روز كه رفتيم دكتر باباي مهراد در و ديوار رو مي خوند كه در مورد ختنه توسط دكتر نوشته شده بود و خودش با دكتر مشورت كرد و بالاخره رضايت داد كه اين كارو تا هنوز خيلي دير نشده انجام بديم . دكتر گفت هنوز چون كوچيكه به روش حلقه مي شه و بچه كمتر اذيت مي شه. منم با رئيسم هماهنگ كردم و چند روزي رو مرخصي گرفتم و مهراد رو برديم براي ختنه. عصر پنج شنبه بود . اول بهش داروي ارامبخش دادن كه كمتر درد رو احساس...
12 بهمن 1391

سفارشات آقا مهراد

اين هفته پدربزرگ و مادربزرگ مهراد جان نيستن و مهراد جان با باباييشه. ديروز ظهر بابايي اداره كار داشته و مهراد رو برده خونه ي عموش كه با ملينا بازي كنه. وقتي فهميدم زنگ زدم به پرستار ملينا جون و بهش سفارشات لازم رو كردم كه يه وقت مهراد خونه ي عموش دسته گل آب نده. ظهر كه رفتيم دنبال مهراد ............ وقتي نشست تو ماشين چشماش از خوشحالي برق ميزد ..لبخند زد و گفت : مامان با ملينا بازي كردم .....................كاملا مشخص بود كه خيلي روحيش عوض شده بود. بهش گفتم غذا خوردي .......گفت آره..............تو خونه خودمونم ماكاروني مي خورم فهميدم كه بچم هوس ماكاروني كرده دوباره همون تو ماشين ديگه خوابيد و منم بيدارش نكردم كه غذا بخوره .....عص...
4 دی 1391