سرسره بادي
چند روز پيش بعداز ظهر رفتيم پارك..........تا چشمت به سرسر بادي افتاد كه بالاش هم شكل خروس بود ......گفتي ميخوام برم بالاي قوقول...................تا بحال هيچ وقت انگيزه اي براي سوار شدن نداشتي و گاهي هم برديمت نزديكش كه اصلا بازي نكردي و سوار نشدي. اين دفعه هم به ذهنمون رسيد كه همينطوري داري مي گي و خبري نخواهد بود.
خلاصه رفتيم سمت قوقول و تو وارد شدي .......همش ايستاده بودي و بالا و پايين مي پريدي ..........بابا كلي هنجرش رو پاره كرد تا يكم رفتي اونورتر تا از پله ها بالا بري...............بابا خسته اومد سمت من و گفت : خنگول بالاخره رفت (هنوز يادم مياد خندم مي گيره از اين عبارت بابايي). چند تا پله رفتي و ديگه نرفتي ...........همونجا مونده بودي كه وقت تموم شد و بچه ها رفتن..............مسئول سرسره گفت اگه ميخوايد يه بار ببرمش بالا تا ياد بگيره ............مهراد رو برد بالا و از اون طرف سرش داد................اين شد كه مهرادي راه افتاد و ديگه مثل بچه هاي ديگه مي رفت بالا ............يه تايم ديگه هم تموم شد و مهراد خيال نداشت بياد بيرون ........هر چي مي گفتم مهراد بيا بيرون مامان ..انگار نه انگار و از اون طرف ديگه در مي رفت.................دلم نيومد گذاشتم يه تايم ديگه هم بمونه ................اما مگه ول كن بود
به مسئولش گفتم : آقا اين فسقلي ما رو بردي بالا خودتم برو بيارش ........ از جلوي آقاهه در مي رفت و فرار مي كرد ولي بالاخره گرفتش ............وقتي اومد سمت من نمي تونست رو پا بايسته و افتاد تو بغلم و از حال رفت.............. من اون لحظه به ياد بچگي خودم افتادم كه تو پارك نزديك خونه تا سرحد مرگ بازي مي كردم و چقدر لذت مي بردم.
بابايي كاري براش پيش اومده بود و رفته بود............. كفشاي مهراد رو پاش كردم و با هم رفتيم براش آب و بستني خريدم و همين موقع ديگه بابا هم اومد .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بابايي يه مقدار از وسايلش رو گذاشته تو اتاق مهراد ...اوايل كه مهراد مي گفت اين اتاق مال باباست ولي الان ديگه گاهي اين ميگه مال منه و اون مي گه مال منه.
ديروز صبح مهراد مي گفت اتاقم ...........باباش مي گفت اين كه اتاق منه................مهراد با اشاره به اتاق گفت: اين عكسا رو براي كي زدن؟ .............منو بگي گفتم ماشالله هزار ماشالله پسرم كه اينقدر عاقل و فهميده شدي ..بابا هم ديگه كوتاه اومد و خندش گرفت از اين همه هوش و زكاوت.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چند باريه كه با بابا ميري استخر و خيلي دوست داري .......... خصوصا روي آب خوابيدن رو خيلي دوست داري..................هر دفعه هم مياي اينقدر گرسنه اي كه هر چي به دستت برسه ميخوري و حسابي انرژيت تخليه مي شه.....................ديشب بهت گفتم بايد خيلي از بابا تشكر كني كه تو رو مي بره شنا و از شناي خودش مي گذره تا تو لذت ببري.................... مي دونم كه بابا هم اون لبخند شيرين تو رو وقتي از شنا كردن تعريف مي كني با دنيا عوض نمي كنه