سيزده بدر 92
الحمدلله رب العالمين كه سال 1392 هم از راه رسيد و مهراد منم تجربه ي سومين عيد و نوروز زندگيش رو داشت در حالي كه ديگه معني مهمان و عيد و عيدديدني و سفره هفت سين و سال تحويل رو مي فهميد.
روزهاي اول سال با همه ي خوبيهاش گذشت و رسيديم به 12 فروردين . اون روز رو من اينقدر خسته بودم و نياز به استراحت و خواب داشتم كه اصلا فكر نمي كردم روز 13 بتونم جايي برم . ولي استراحت كه كردم و حالم جا اومد ديگه گفتم يه جايي بريم.
جالبه كه امسال هر كي به يه سمتي مي رفت و همه ي خانواده ها جمع نبودن ........همسر منم كه عاشق جمع و جمعيته و كلي پكر بود. منم هر چي تلاش كردم خانواده رو جمع كنم نشد كه نشد.
صبح سيزده به خواهرم زنگ زدم و قرار شد با اونها بريم....مهراد كه خيلي خيلي خوشحال شد كه قراره با شايان و مهرشاد بازي كنه .
رفتيم بالاتر از بند اميرشاه نزديك محسن آباد............يه رودخونه ي زيبا جريان داشت و خاله اينا وسايلشون رو كنار رودخونه پهن كرده بودن...............تقربيا همون اوايل بود كه آقا مهراد با كفش و جوراب رفتن توي آب و كلا خيس خوردن...............منم كفش هاش رو گذاشتم توي آفتاب و بردمش توي چادر .
شايان و مهرشاد حسابي توي آب بازي مي كردن و دل پسرك منم مي خواست كه بره بازي ولي من مي گفتم سردش مي شه ................خاله گفت بزار بچه بره بازي كنه.........گفتم خوب كفش نداره.........گفت: كفشاي خيسش رو پاش كن اون كه ميخواد بره توي آب.
منم دلم براي مهراد سوخت و بردمش توي آب راه بره ..............شيطونك تا فرصت گير مي آورد مي رفت يه گوشه اي آتيش مي سوزوند.........آب قمقمه هاي پسرخاله هاش رو خالي كرد و بعدشم دويد توي آب كه تا رفتم بگيرمش كلا غلط خورد توي آب و خيس شد...................خاله كمك كرد كه برديمش توي چادر و لباساش رو عوض كرديم................بعدشم ديگه اجازه ندادم بره توي آب ......چون باد سردي مي اومد.
بعدش ديگه شوهر خاله آتيش درست كرد و جوجه ها رو گذاشتيم كباب بشن............بابايي هم كه رفته بود كوه برگشت و مهراد رو دادم بغلش كنار آتيش نشستن. همه جوجه ميخوردن پسر من نون.........قربونت برم مادر كه اينقدر كم خرجي (البته يكم با پلو خورد).
بعد ديگه ما اومديم سمت خونه و خاله اينا هنوز موندن ..............خيلي خسته بودم (نه كه كوه كنده بودم..........خوبه همه ي كارها رو خاله انجام داده بود) دو ساعتي خوابيديم و بعد بيدار شديم و به كارهامون رسيديم. مهراد هنوز تو جو بيرون بود و براي باباش تعريف مي كرد كه چيكارا كرده اونجا .