مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

قصه گو قصه بگو

1391/9/14 10:10
نویسنده : مامان
366 بازدید
اشتراک گذاری

مهراد جون شبها بيشتر دوست داره كنار بابايي بخوابه و بابايي هم تقريبا ديگه داره دستش مياد كه مهراد رو چطور اروم كنه و توي رختخوابش نگه داره................. اول بابايي از مهراد مي پرسه برات قصه بگم؟ چه قصه اي دوست داري بشنوي و بعد هم مهراد درخواستهاش رو مي گه

گاهي هم بابا از مهراد ميخواد كه براش قصه بگه ...........مهراد هم شروع مي كنه : خوب .........له لوز(يه روز) اينو كه مي گه من چنان غش و ضعفي مي كنم كه نمي تونم خودم رو كنترل كنم و غرق بوسش مي كنم .................حالا ديگه مي دونه كه من عاشق اين كلمات اوليه داستانش هستم و اونها رو مي كشه و درست به حالتي كه ما قصه مي گيم اونم مي گه

ديشب طبق معمول بابايي ازش خواست كه قصه بگه و مهراد پرسيد چه قصه اي دوست داري بابايي؟ بابا هم يه چيزي گفت درست يادم نيست ..مهراد شروع كرد: خوب ......له لوز .......... آقا (مثلا خرگوشه) .......بعدشم ديگه سكوت كرد و متفكر بود.............................كمي كه گذشت بابايي گفت خوب حالا قصه ي آقا خروسه رو بگو ...................اين وسط فقط من بودم كه پكيدم از خنده و اون دو نفر اصلا به روي خودشون نياوردن .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

جيگر مامان اينقدر مهربون شده كه همش ميگه بابايي جون و ماماني جون ............يه بارم در جواب من كه صداش زدم مهراد جون گفت : جان (جانت سلامت مادر)

ديشب با بهاره تلفني صحبت كرد و بعدش به من گفت : ماماني جون منو ببر خونه بهاره بيزحمتتعجب...منو بگي شاخام دراومده بود از اين كلمات قلمبه اي كه اين بچه استفاده مي كنه

اگه چيزي بهش بديم كه خيلي خوشش بياد سريع مي گه: اي دستت درد نكنه مامان جون

بعد دوباره كه بهاره زنگ زد : به مهراد گفت بگو ماماني بيارت خونه ي ما ...............من گفتم : بهش بگو تو بيا .................مهراد هم مدافع حقوق بهاره شد و گفت: اون نمي تونه بياد ما مي تونيم

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

نمي دونم كي بهش گفته : بچه اين كارو بكن ....................مهراد هم خوشش اومده و همش ميگه : بچه (چ رو با تشديد ميگه) و خودش غش غش مي خنده

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هفته ي گذشته يه روز به خانوم همسايه كه همكارمم هست گفتم مهراد تو خواب مشكل نداره و اگه شب تا هشت هم بخوابه باز شب ميخوابه

اينو گفتم و اين بنده خدا چنان چشمي داشت كه از اون روز ديگه مهراد ظهرها نخوابيد هيچ .........شب هم به زور مي خوابيد و حسابي اذيت مي كرد.........طوري كه دو سه ساعت بعد از من و باباش بيدار بود براي خودش تو تاريكي يا قدم ميزد يا توي رختخوابش سرگرم بود ...............تازه گوش شيطون كر يكم داره بهتر ميشه

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دوباره يه سري اخلاقا كه مال بچگياش بود شروع شده مثل گاز گرفتن يا از سر و كل بالا رفتن

من كه ديگه توپ فوتبالشم ................انگار من هيچ دردي رو حس نمي كنم از نظر اون

ديروز با يه چيزي محكم ميزد پشتم ..............صداش زودم و كنارم نشوندمش ...............گفتم بده به من اونو .................. بعد چند بار آروم زدم به پاش ...................گفتم درد گرفت؟ جواب داد كه آله.........گفتم ببين پسرم تازه من آروم زدم ..........منم مثل تو هستم از پوست و گوشت و دردم مي گيره نبايد بزني .....هر چي ميخواي بزن به زمين خدا كه دردش نمي گيره ..................اونم ديگه شروع كرد به زمين كوبيدن .........جل الخالقسوال

 

**** سايه جون هر كاري مي كنم مطالب وبلاگت واسم باز نميشه ...........ايميلي هم نديدم برات پيام بزارم عزيزم.

 

پي نوشت:

ديشب خاله بهاره و همسرش يه كتاب تو نمايشگاه پيدا كرده بودن كه عكساش خيلي شبيه باباي مهراد بود و موضوعش هم مربوط به دفاع مقدس.............كتاب رو براي ما آوردن و يكم پيش مهراد بودن و رفتن

وقتي رفتن من مشغول شستن ظرفها شدم و ديدم مهراد هم سرگرم عكساي كتابه............بعد كم كم بلند شد اومد سمت من و گفت : باباي من چي شده ......دسشتش چي شده .............لباس سربازي پوشيده و همينطور گريه مي كرد ................هر چي هم من توضيح ميدادم كه اينا فقط عكسه كه شبيه باباست و اتفاقي نيفتاده (عكسا هم خيلي معمولي و ساده بودن و هيچ نشونه اي از شهيد يا چيزي كه بخواد ناراحت بشه توشون نبود)...............بابايي تو راهه و داره مياد خونه ، فايده نداشت كه نداشت......................مهراد روي كتاب دراز كشيده بود و گريه مي كرد..................ظرفها رو رها كردم و كنارش نشستم و براش عكساي كتاب رو توضيح دادم يكم خوشحال شد و دست از گريه برداشت.....................بلند شدم مشغول كار شدم كه دوباره ديدم گريه شروع شد ...............در همين حين بابايي اومد.........................گفتم خدا خيرت بده بيا منو نجات بده كه اينجا مجلس روضه بپا شده .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان سورنا
13 آذر 91 17:31
خیلی بامزه شده وروجکت.مخصوصا اون له لوز رو خیلی باحال میگه و می تونم تصور کنم.ببوسش
من اون مشکل چشم همسایه رو با وبلاگ سورنا دارم هرباز از چیزی تو ولاگش بنویسم و تعریف کنم می پوکه کلا.اصلا جدیدا تصمیم گرفتم دیگه هیچی ننویسم...موندم به خدا......


ممنون سميه جون .........من كاملا دركت مي كنم ....ماشالله سورنا خان هم خيلي مرده و كاراش هم خيلي عالي ........منم موندم ..........دير به دير مي نويسم و خيلي ها رو نمي نويسم............گاهي مي گم يه دفتر بردارم و هر چي دلم ميخواد واسه پسرم توي اون بنويسم
مریم مامان ملینا
14 آذر 91 12:45
سلام میتراجون خوبی عزیزم؟
فدای قصه گفتنت، بیا یه روز از اون قصه هات واسه ملیناهم بگو که اینم چندوقتیه موقع خواب نق نق میکنه که یعنی واسم شعر وقصه بگین....
چقدر پسر بابایی دلش واسه باباییش میسوزه و هواشو داره، خوب شد باباش زود خودشو رسوند وگرنه طفلکی هلاک میشد


سلام مريم جون .........مرصي خوبم ممنون

هلاك گفتي و كم گفتي.............واقعا نمي دونستم بايد چيكار كنم كه گريه نكنه .........اينقدر كه اين بچه هواي باباش رو داره و دلسوزه
فنچ بانو
17 آذر 91 21:35
ای جونم این نشون از تربیت عالی و جو خیلی آروم و صمیمی خونتونه که مهراد کوچولو در جواب می گه جان

چقدر ساده و معصومن بچه ها...
تنتون سلامت


سلام فنچي جونم
جدي مي گي؟ اينطوري برداشت كردي؟ خداكنه همينطور باشه عزيزم كه تو مي گي
تربيت بچه ها هميشه ذهن منو به خودش مشغول داره

سلامت باشي فنچ بانوي عزيز

گل نسا
17 آذر 91 22:09
ای جان مننننننننن
قصه هم میگی خاله؟ له لوز آقا خرگوشه؟
میترا جون اینارو تعریف میکنی من دلم غش و ضعف میره واسه داشتن یه دونه مهراد از نوع شیرین زبونش درست مثه مال خودتاونوقت من دلم میخواد ترک تحصیل کنم بشینم توی خونه، چون حس میکنم لذتی بالاتر از لذت مادر بودن توی دنیا نیست

قربون مهربونیای مهراد نازنینم برمممممممعزیزمممممممم نگران باباش شده بودای جانممممممممممممممم جیگرم کباب میشه وقتی تصورش میکنم سرش رو گذاشته روی کتاب و گریه میکنه

میترا جونی لطفا از طرف من یه بوس بذار روی لپای کولوچه

خودت خوبی خانومی؟ بهتری؟


گل نسا جونم ترك تحصيل كه نكن عزيزم........به موقعش تو هم ايشالله صاحب يه ني ني شيرين زبون ميشي.......ولي منم حس مي كنم هيچ لذتي بالاتر از لذت احساس مادربودن نيست

باشه حتما مي بوسمش
تصور من اينه كه فكر مي كرد باباش رفته تو كتاب و ديگه بيرون نمياد..........چون تا باباش اومد ديگه گريه نكرد.....خودمم جيگرم براش كباب شد ولي هيچ طوري آروم نميشد ...كتاب رو هم نميداد به من كه بزارم جايي كه نبينه
سایه
20 آذر 91 13:18
خیلی بانمکه له لوز ...
چه بامزه قصه میگه این وروجک، ببوسش
راستی ممنون به یادم بودی و شرمنده من نرسیدم سر بزنم مشکل حل شده و ممنونم بازم
معلومه مهراد خیلی با محبته میترا جون، انشالله همیشه سلامت باشه
بوس بوس


خواهش مي كنم سايه جون .لطف داري
شما هم نيكا جان رو ببوس
مریم مامان باران
26 آذر 91 1:14
عزیزمممممممممممممم خوب بالاخره اینهمه محبت رو از مامان و بابای مهربونش یاد گرفته دیگه.

اون قضیه له لوز هم که واقعا چلوندنیش میکنه مخصوصا وقتی با لپاش تجسمش کردم.....

چشم زدن رو نگو که من شدیدا میدونم چی میگی و وای وای......

چقدر دلم برای اون کتاب رو دیدن و گریه هاش سوخت کلاً دقت کردی چقدر حساسه و دقیق به وقایع و عکس ها و ادم ها؟؟؟ ببوسش حسابی.البته خوب شد باباش رسیدا وگرنه اوضاعی داشتی.


ممنون مريم جون..........الان كه كلا ديگه در جواب ميگه جان و منتظره عكس العمل منو ببينه وقتي من قربون صدقش ميرم اينقدر لذت ميبره كه نگوووووووووو

جدي مي گي پس براي تو هم هست........بعضي ها انگار دست خودشون نيست و كلا چشمشون اينطوري..........چشم بد از همهي ني ني هاي نازي كه مي شناسم و نميشناسم دور باشه الهي

آره واقعا خيلي دقيقه و فكر كنم همهي بچه ها تو اين سن اينطورين...........همه چيز رو موشكافانه بررسي مي كنن
ممنون كه سر زدي مريم جون
سپیده
19 دی 91 3:31
وااااااااااااااای
خدا مردم از خنده =)))))))
مشاالله
مشاالله
مشاالله به این پسر
=))))
عاشقشم


ممنون سپيده جون مهربونم
لطف داري
محمد آواره
20 دی 91 22:25
واااااااااااااااااااای خداااااااااا اااااین جیگره منوووووووووووووووووووووووووووو نگااااااااه
له لوووز
قربووووون قصه گفتنااااات بشم من مامااانی حق دااره بخنده من ترکیدم به خدااا از دست توووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو مهرااد جوووونیم
خوووووووب مامااانی چرااا به همه میگی مهرااد منو بابااا اینااا چشم ندااااااارن چشم میزنن مهراااادیموووووووو .
حالاا بااز بگوو ماماااانی مهرااد بچس دیدی چطوووری گریه میکردش.قربوون اوون مروااریدااای چشاااش بشم من.

ممنون