قصه گو قصه بگو
مهراد جون شبها بيشتر دوست داره كنار بابايي بخوابه و بابايي هم تقريبا ديگه داره دستش مياد كه مهراد رو چطور اروم كنه و توي رختخوابش نگه داره................. اول بابايي از مهراد مي پرسه برات قصه بگم؟ چه قصه اي دوست داري بشنوي و بعد هم مهراد درخواستهاش رو مي گه
گاهي هم بابا از مهراد ميخواد كه براش قصه بگه ...........مهراد هم شروع مي كنه : خوب .........له لوز(يه روز) اينو كه مي گه من چنان غش و ضعفي مي كنم كه نمي تونم خودم رو كنترل كنم و غرق بوسش مي كنم .................حالا ديگه مي دونه كه من عاشق اين كلمات اوليه داستانش هستم و اونها رو مي كشه و درست به حالتي كه ما قصه مي گيم اونم مي گه
ديشب طبق معمول بابايي ازش خواست كه قصه بگه و مهراد پرسيد چه قصه اي دوست داري بابايي؟ بابا هم يه چيزي گفت درست يادم نيست ..مهراد شروع كرد: خوب ......له لوز .......... آقا (مثلا خرگوشه) .......بعدشم ديگه سكوت كرد و متفكر بود.............................كمي كه گذشت بابايي گفت خوب حالا قصه ي آقا خروسه رو بگو ...................اين وسط فقط من بودم كه پكيدم از خنده و اون دو نفر اصلا به روي خودشون نياوردن .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جيگر مامان اينقدر مهربون شده كه همش ميگه بابايي جون و ماماني جون ............يه بارم در جواب من كه صداش زدم مهراد جون گفت : جان (جانت سلامت مادر)
ديشب با بهاره تلفني صحبت كرد و بعدش به من گفت : ماماني جون منو ببر خونه بهاره بيزحمت...منو بگي شاخام دراومده بود از اين كلمات قلمبه اي كه اين بچه استفاده مي كنه
اگه چيزي بهش بديم كه خيلي خوشش بياد سريع مي گه: اي دستت درد نكنه مامان جون
بعد دوباره كه بهاره زنگ زد : به مهراد گفت بگو ماماني بيارت خونه ي ما ...............من گفتم : بهش بگو تو بيا .................مهراد هم مدافع حقوق بهاره شد و گفت: اون نمي تونه بياد ما مي تونيم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نمي دونم كي بهش گفته : بچه اين كارو بكن ....................مهراد هم خوشش اومده و همش ميگه : بچه (چ رو با تشديد ميگه) و خودش غش غش مي خنده
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هفته ي گذشته يه روز به خانوم همسايه كه همكارمم هست گفتم مهراد تو خواب مشكل نداره و اگه شب تا هشت هم بخوابه باز شب ميخوابه
اينو گفتم و اين بنده خدا چنان چشمي داشت كه از اون روز ديگه مهراد ظهرها نخوابيد هيچ .........شب هم به زور مي خوابيد و حسابي اذيت مي كرد.........طوري كه دو سه ساعت بعد از من و باباش بيدار بود براي خودش تو تاريكي يا قدم ميزد يا توي رختخوابش سرگرم بود ...............تازه گوش شيطون كر يكم داره بهتر ميشه
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوباره يه سري اخلاقا كه مال بچگياش بود شروع شده مثل گاز گرفتن يا از سر و كل بالا رفتن
من كه ديگه توپ فوتبالشم ................انگار من هيچ دردي رو حس نمي كنم از نظر اون
ديروز با يه چيزي محكم ميزد پشتم ..............صداش زودم و كنارم نشوندمش ...............گفتم بده به من اونو .................. بعد چند بار آروم زدم به پاش ...................گفتم درد گرفت؟ جواب داد كه آله.........گفتم ببين پسرم تازه من آروم زدم ..........منم مثل تو هستم از پوست و گوشت و دردم مي گيره نبايد بزني .....هر چي ميخواي بزن به زمين خدا كه دردش نمي گيره ..................اونم ديگه شروع كرد به زمين كوبيدن .........جل الخالق
**** سايه جون هر كاري مي كنم مطالب وبلاگت واسم باز نميشه ...........ايميلي هم نديدم برات پيام بزارم عزيزم.
پي نوشت:
ديشب خاله بهاره و همسرش يه كتاب تو نمايشگاه پيدا كرده بودن كه عكساش خيلي شبيه باباي مهراد بود و موضوعش هم مربوط به دفاع مقدس.............كتاب رو براي ما آوردن و يكم پيش مهراد بودن و رفتن
وقتي رفتن من مشغول شستن ظرفها شدم و ديدم مهراد هم سرگرم عكساي كتابه............بعد كم كم بلند شد اومد سمت من و گفت : باباي من چي شده ......دسشتش چي شده .............لباس سربازي پوشيده و همينطور گريه مي كرد ................هر چي هم من توضيح ميدادم كه اينا فقط عكسه كه شبيه باباست و اتفاقي نيفتاده (عكسا هم خيلي معمولي و ساده بودن و هيچ نشونه اي از شهيد يا چيزي كه بخواد ناراحت بشه توشون نبود)...............بابايي تو راهه و داره مياد خونه ، فايده نداشت كه نداشت......................مهراد روي كتاب دراز كشيده بود و گريه مي كرد..................ظرفها رو رها كردم و كنارش نشستم و براش عكساي كتاب رو توضيح دادم يكم خوشحال شد و دست از گريه برداشت.....................بلند شدم مشغول كار شدم كه دوباره ديدم گريه شروع شد ...............در همين حين بابايي اومد.........................گفتم خدا خيرت بده بيا منو نجات بده كه اينجا مجلس روضه بپا شده .