اذان
الله اكبر الله اكبر
تعجب نكنيد ........اينا اذان مهراد كوچولو هستن كه با صداي خيلي بلند سعي مي كنه مثل اونهايي كه اذان ميگن ادا كنه تازه آخرش هم ميگه مرگ بر آمريكا............فكر كنم يكم بزرگتر بشه با باباش بره مسجد و مكبر بشه عزيز دلم
ديگه پسركم اينقدر بزرگ شده كه تا مي بينه آب بازي كرده و شلوارش خيس شده خودش ميره سر لباساش و يه شلوار برميداره و شلوارش رو عوض مي كنه..............اينقدر اين كارش برام لذتبخشه و احساس مي كنم ديگه واقعا پسرم بزرگ شده ................گاهي بعد از اينكه مي برمش دسشويي مي گم برو لباسات رو بپوش ................اونم ميره شورتش رو روي شلوارش مي پوشه ....................اجازه هم نميده كه دست بزنم و درستش كنم ...................اينقدر با هم ميخنديم كه نگو
ديروز داشتم ظرف مي شستم كه مهراد از خواب بيدار شد ...........بچم سراسيمه اومد توي حال ........فكر كرد كسي خونه نيست ................من كه سرگرم ظرف شستن بودم برگشتم و گفتم اااااااا مهراد تويي منو ترسوندي كه مامان ...............اين باعث شد مهرادي كه در آستانه ي گريه بود بزنه زير خنده
اينقدر اين روزا كلمات محبت آميز و تشكر استفاده مي كنه كه واقعا منو شرمنده مي كنه ...........هر كاري براش انجام ميدم مي گه دستت درد نكنه مامان ...........گاهي برام آب مياره ازش تشكر كه مي كنم ميگه نوش جونت ................هر چند ساعتي هم يه بار خودش رو مي اندازه تو بغلم و مي گه مامان خيلي دوست دارم
بعداز ظهر ها كه بابا ميره بيرون ديگه يكسره با من ميخواد بازي كنه ....همشم ميخواد كشتي بگيره ...........اصلا اينطوري نبود ..............نمي دونم اين بچه ها چيزي حس مي كنن كه اينطوري ميشن ..............مهراد هميشه با خودش سرگرم بود اما اين روزا..............
اصلا نمي تونم دراز بكشم چون ميخواد بياد روي شكمم بشينه و بپر بپر كنه و يا اينكه ميره پشتم قايم مي شه و هر لحظه سرش رو از يك طرفي درمياره چشماش رو گرد مي كنه و مي گه دكي دكي
منم همه ي تلاشم رو مي كنم كه باهاش بازي كنم ولي ديگه آخرياش زنگ ميزنم به بابايي كه بياد چون ضعف مي كنم
ديگه بچم وقتي مي بينه من ناله مي كنم ......مي گه مامان چي شده ........دلت درد مي كنه؟ قرص بخور خوب مي شي (اين دل درد هم براي ما مكافاتي شده ..........پسرعمه ي مهراد همش ميگه دلم درد مي كنه ................مهراد هم ازش يادگرفته هر وقت بيكار ميشه الكي ميگه دلم درد مي كنه ...........يكم براش مي مالم ميگه ديگه خوب شد).
يه شب يه مهمون داشتيم كه شديدا سرماخورده بود (نمي دونم واجبه آدم وقتي در اون حد مريضه بره مهوني ) وقتي رفتن ديگه ما اسفند دود كرديم و همه جاي خونه رو پياز گذاشتيم و به مهراد هم شربت سرماخوردگي و ديفن براي پيشگيري داديم ..............فرداش مهراد رفته بود خونه مادربزرگش نگو از صبح تا خود ساعت 2 ميخوابه وسط حال ، توي سر و صدا و اصلا بيدار نميشه ............... ساعت 2 هم تازه باباش رفته بيدارش كرده ...............طفلي ها خيلي ناراحت و نگران شده بودن ..............وقتي علي ماجرا رو ميگه كلي بازخواست ميشه و جواب پس ميده كه مگه تو دكتري كه اين كارو كردي
نمي دونم والا اولين باري نبود كه ديفن بهش ميداديم ............فكر كنم چون مهمونا دير رفتن مهراد كسر خواب داشته
وقتي روي مبل دراز مي كشم كه كتاب بخونم زود مياي ميگي درشو ببند .........من برم كباتم(كتابم) رو بيارمو سعي مي كني كتاب رو ببندي و همينطور كه ميري توي اتاق حواست به منم هست كه يه وقت كتاب رو باز نكنم
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ديدن بزرگ شدن بچه ها چقدر زيباست و چقدر به آدم احساس غرور دست ميده كه اين وروجك رو اين مدت پرستاري كرده تا بزرگ شده .......ان شالله آينده ي خوبي در انتظارت باشه عزيزم.........خوشبختي تو آرزوي من و باباييته