مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

مهراد در سه سال و نيمگي

1392/10/4 12:32
نویسنده : مامان
223 بازدید
اشتراک گذاری

مهراد عزيزم.......پسر خوشگل و باهوشم

خيلي وقته كه اينجا به سبك قديم ننوشتم برات............. درست بيست و هفتم همين ماه سه سال و نيمه شدي و من احساس مي كنم اينقدر بزرگ شدي كه بشه راحت باهات صحبت كرد....معمولا دلايل ما رو قبول مي كني و كارهاي نادرست رو انجام نميدي.

وقتي مردعنكبوتي، بن تن ، باب اسفنجي و انگري بردز رو مي بيني خيلي دوسشون داري و هر روز به من سفارش ميدي كه برم برات عروسكاشون رو بخرم.

يه روز مي گفتي مامان زود برو اون باب اسفنجي رو كه تو مغازه سركوچه مادرجون داره برام بخر.

منم گفتم چشم برات مي خرم پسرم

ديروز هم مي گفتي برام لباس مردعنكبوتي رو مي خري؟

گفتم نه مامان جون ..اون چيز خوبي نيست

گفتي آخه چرا من دوست دارم

گفتم: راستش من به شدت از مرد عنكبوتي بدم مياد و اصلا دلم نميخواد پسرم از اون لباسا بپوشه.

تو هم قبول كردي و رفتي ............. مونده بودم كه اگه ادامه بدي چه جوابي بهت بدم

 

چندماهي ميشه كه بابا برات بازي كامپيوتري خريده و خيلي دوسش داري و هر چند روزي اجازه داري كه باهاش بازي كني..............من موافق نبودم كه از حالا اين بازيها رو انجام بدي ولي بابايي برات گرفته ديگه.

 

چيزي كه مدتيه خيلي مشهوده حرف زدن زيادته كه تمومي نداره..............همش حرف ميزني و مي پرسي و بپر بپر داري و شيطوني مي كني............يه وقتايي اينقدر شيطوني مي كني كه حوصله ي ما رو سر مي بري.............. اما چاره چيه؟

تو دفتر وايت بردت نقاشي مي كشي و خاله نرگس هم كمكت مي كنه ............ كلا به نظر ميرسه به نقاشي علاقه داري ولي خوب گاهي ميري سراغش و يه كتاب رنگ آميزي رو تموم مي كني و كلي نقاشي مي كشي و باز تا يه مدتي سراغش رو نمي گيري.

خمير بازيهات رو هم جمع كرديم چون بعد از بازي گلولشون مي كردي ريز ريز و پرت مي كردي اينور اونور كه به همه جا مي چسبيد.

بدغذاييت بهتر شده ولي هنوزم گاهي هيچي نميخوري و من مجبورم با خوراكي ها و غذاهايي كه بعضي هاشون غيرمجازن برات غذا درست كنم كه اشتهات بهتر بشه.

هفته پيش كه بابايي سرماخورده بود تو يه اتاق ديگه ميخوابيد و من و تو و مينا پيش هم مي خوابيديم.

شبها دست ميانداختي گردنم و مي گفتي مامان دوست دارم و كلي مي بوسيدمت و نوازشت مي كردم بعدش به من و مينا شب بخير مي گفتي و ميخوابيدي. خيلي دوست دارم وقتي اينطوري كنارم ميخوابي و اون خنده ي خوشگلت رو تحويلم ميدي.

گاهي وقتي مينا خوابه و تو شيطوني مي كني و من بهت تذكر ميدم...........با خودم مي گم بايد بزارم تو هم آزاد باشي و بچگي كني ..به همين خاطر اگه مينا هم بيدار بشه ميارمش پيش خودمون و اونم از خداخواسته با تو هم بازي ميشه و به كارهات ميخنده و غش مي كنه.

صلوات رو كامل بلدي و هر وقت هر جا ميشنوي تكرار مي كني.

چندوقت پيش مي گفتي مامان بيا قران بخونيم و سوره توحيد رو با هم تمرين كرديم.

همش رو بلدي ولي تنبليت مياد پشت سر هم بخونيش و هي مي گي با هم بخونيم.

شب يلدا هم اول يه سر رفتيم خونه مادرجون و اونجا با پسرخاله هات بازي كردي و بعدش رفتيم خونه باباحاجي كه شام دعوت بوديم. اونجا هم با دخترعموها و پسرعمه هات بازي كردي و حسابي بهت خوش گذشت.

پسرخاله هات رو خيلي دوست داري و همش مي گي مامان بريم خونه شايان مهرشاد.

اما شما سه تا بهم كه مي رسيد اينقدر شيطوني مي كنيد كه فقط خدا بايد به دادمون برسه و ما سريعا بايد بساطمون رو جمع كنيم و هر كسي بره خونه خودش.

مهدكودك اصلا دوست نداري بري......گاهي تو خيابون عكساي روي ديواراي مهدها رو كه مي بيني مي گي دوست دارم برم اين مهد. ولي تا ما هم موافقت مي كنيم مي گي شما هم بيايد يا منم ميام اداره . بعدا ميرم مهد.

گفتني هاي تو زياده پسرم. خصوصا كه هر چي بهت مي گيم رو بايد با دقت خودمون هم رعايت كنيم وگرنه تو بهمون تذكر ميدي و مي گي مگه نگفتي اينطوري نبايد باشه. خيلي هم حافظه ي خوبي داري و يادت مي مونه.

در مورد مينا هم هميشه مي پرسي چرا رفتي بيمارستان آبجي رو آوردي ؟ مگه خداي مهربون تو بيمارستان اجازه ميداد آبجي بياد پيش ما و خاطرات اون روزهاتو برام تعريف مي كني....... ميگي اون روزا يادت مياد ماماني كه منو بردين خونه عمه تو رفتي بيمارستان و آبجي رو خداي مهربون بهت داد و بعدش من و بابا اومديم پيشت و ... .......

خيلي برام جالبه كه هر چند وقتي يادش مي افتي خصوصا اگه تو فيلمي نشون بده كه بچه ي كسي به دنيا بياد ديگه حتما يادت مي افته و توضيحات كامل ميدي.

تو كارهاي بابات هم حسابي واردي و اينقدر زير دست بابا بودي و تو كارهاش دخالت كردي كه ديگه راه افتادي .نمي دونم اين مطلب رو اينجا نوشتم يا نه:

يه روز رفتيم خونه آقاجون كه ديدم مادرجون ميخواد پيچ هاي روي بخاري رو باز كنه و از بابايي كمك خواست اما تو به مادرجون گفتي: ميشه بدين من باز كنم؟ (اين لحن سوالته كه هميشه اينطوري با ميشه مي پرسي)

مادرجون هم داد دستت و تو هم پيچ ها رو خيلي تميز و بادقت براش بازكردي كه با تحسين مادرجون و آقاجون روبرو شدي .

هميشه سالم و موفق باشي دلبندم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ملیناوکیانا
7 دی 92 7:51
آفرین به پسر باهوش و مهندس خودمون همیشه ذکر خیرش خونه ی باباحاجی هست که مامان بزرگش میگن خیلی کنجکاوه و اینکه اینجور بچه ها در آینده پیشرفتشون خوبه وقتی از الان میخوان سرازهمه چی دربیارن و کشف کنن این وسیله چطوری بازمیشه و درست میشه.... خلاصه دامادمون رو اذیت نکنین و حسابی به کنجکاوی هاش واستعدادهاش بها بدین مامان بابای عزیز [قلب
مامان
پاسخ
مرصي نظر لطفته يعني اميدوار باشيم يكي از دختراي خوشگلت رو به مهراد من بديييييييييييييييييي چشم حسابي مواظب دومادت هستيم
elnaz
30 دی 92 16:26
http://kodakanabishahresorb.blogfa.com/ لطفا حمايت كنيد.
مامان بیتا
7 بهمن 92 9:04
هزار آفرین به آقا مهراد که اینهمه به کارای فنی و نقاشی علاقه داره و اینقدر مودب و مبادی آداب جملات درخواستیش رو بیان میکنه. معلومه خاطره تولد خواهرش هم خیلی خوب توی ذهنش مونده.
مامان
پاسخ
آره منم فكر كنم همينطوره..... چون هميشه يادش مي كنه. مرصي كه سر ميزني عزيزم