براي مهراد جون و مينا جونم
ديروز مرخصي گرفتم و رفتيم براي دلبندانم خريد كرديم........... ماشالله مينا كه هر سه ماه بايد يه خريد كلي براش بكنيم چون لباسا كوتاه ميشن................. البته من براي لباساي دخترونه اينقدر ذوق مي كنم كه با تعجب مغازه دارا روبرو ميشم.
من اصلا فكر نمي كردم كه مهراد از لباس خوشش بياد ....... خونه ي مادربزرگش بود كه ما از بازار برگشتيم رفتيم ....بلوز شلوارش رو كه بهش دادم خيلي سريع گفت تنم كن . وقتي هم رسيديم خونه به پرستارش نشون ميداد و مي گفت مامانم برام خريده......... قربونش برم
به سفارش بابايي يه دستكش هم براش گرفتيم كه به نظرم بابايي يه كوچولو مهراد رو بزرگ مي بينه و دستكش ها به درد كلاس اولش ميخوره ......... ههههههههه ههههههههههه
يه روزي اومدم اينجا نوشتم همش به مينا هم ميگم مهراد ......حالا ديگه كلا غر و قاطي شده به مهراد هم ميگم مينا............ اوضاعيه با دوتا بچه اينقدر قاطي كردن هم محشره.
هوش و حواس كه قربونش برم فقط حول و حوش مينا و مهراد و كارهاشونه
صبح ها يه وقتايي چايي دم مي كنم ولي نمي تونم بخورم ، اينقدر كه درگير كارهاي مينا اعم از شير دادن و تعويض پوشك و .... ميشم.
اوايل كه اومده بودم سر كار شير كم براش مي گذاشتم و بين روز مي رفتم خونه ولي حالا ديگه دستم اومده كه چطوري براش شير ب. د. و . شم تا كفاف بين روزش رو بكنه و مجبور نشم برم خونه .
لبنيات هم كه فعلا حذفه تا ببينيم چي ميشه و ان شالله بعد از اتمام داروهاش آزمايش بديم ببينيم دخملكم خوب شده ........ بعد با نظر دكتر لبنيات رو يه كاريش بكنيم .........چون نخوردنش روي مقدار و كيفيت شيرم تأثير ميذاره ........... يه وقت بيجهت اگه حذفش كرده باشم خوب زياد جالب نيست.
اين فرشته كوچولوي منه ..........قربونش برم
اما از مينا خانوم بگم كه شبها همش منو بيدار داره ........... وقتي چشم باز مي كنم مي بينم غلط زده اومده سمت من و با چشماي گرد شدش تو تاريكي داره نگام مي كنه ........... اول كه خندم مي گيره و بعد مي بوسمش كه اونم يه خنده ي خوشگل تحويلم ميده و بعدش بهش شير ميدم ............... ناز و نوازشم بايد كوتاه باشه وگرنه دخملي گرسنه صداش درمياد و گريه مي كنه . تا صبح نمي دونم چند بار بيدار ميشم و اصلا نمي دونم كي ميخوابم و كي بيدار ميشم................ حسابي كمبود خواب دارم
ولي از سركار اومدن به شدت راضيم.......... تو خونه موندن و يكسره از بچه ها نگهداري كردن و هي به فكر شام و ناهار و كارهاي خونه بودن با روحيه ي من سازگار نيست ......... البته فعلا بچه ها كوچيكن و يه مقدار بزرگتر بشن فكر مي كنم شرايط هم خيلي تغيير مي كنه و وقت براي استراحت بسيار است.....مثل پدرمادراي خودمون.
مهراد هم اين روزا بسيار شيطنت مي كنه كه گاهي اوقات با ناراحتي بايد بخوابه چون مجبوريم يكم باهاش دعوا كنيم تا سر و صدا نكنه ...............خوشم مياد كه مينا هم ديگه به شرايط بودن مهراد و جيغ و داداش عادت كرده و اگر خوابش بياد حتما ميخوابه و اهميتي نميده كه مهراد داره همه ي تلاشش رو مي كنه كه اونو بيدار كنه ..در مورد شير خوردن هم همينطور.
چهار روز ديگه مينا هفت ماهش تموم ميشه و يك هفته ديگه هم مهراد سه سال و نيمه ميشه .
مدتيه يه دفتر برداشتم و براي دوتا عزيز دلم توي اون مي نويسم ........ به نظرم اينجا براي نوشتن يه سري كليات خوبه ولي توي دفتر خيلي بهتر و راحت تر ميشه براي بچه ها نوشت و مطمئنم كه اونها هم از اون خاطرات بيشتر خوششون مياد.
خدايا شاكرم بابت داشتن دو تا فرشته ي كوچولو............ گفتم دوتا يادم افتاد تو اداره بهم ميگن تو شير زني كه دوتا بچه آوردي ............. واقعا بهش كه فكر مي كنم مي بينم خداييش راست مي گن تو اين زمونه خيلي سخته .................خدا كمكمون بكنه تا از پس تربيتشون و برآورده كردن خواسته هاشون به خوبي بربيايم