مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا

                          امروز دوم فروردين سال 91 است........... امروز من تو اداره شيفتم و فرصت خوبي پيش اومد تا در اين سكوت و تنهايي براي پسر گلم بنويسم روز بيست و نه اسفند 90 كه تعطيل بوديم و تنها روزي بود كه من فرصت داشتم تا كمي به خونه و زندگي برسم...........صبح با مهراد و بابايي رفتيم تا شيريني و تنگ براي ماهي گليمون بخريم...به قول بابا نميشد ماهي بي تنگ بمونه خوب هوا خيلي سرد بود...خيلييييييييييييييييييي بالاخره چندتا قنادي رفتيم و آخرش هم برگشتيم و از همون اولي شيريني خريديم براي تنگ ماهي هم يه جايي...
2 فروردين 1391

توتوي عمو

ديروز كه شنبه بود و بيست و هفت اسفند..............ماهگردت بود مهراد جونم و بيست و يك ماهت تموم شد...... تو خونه ي مادربزرگت بودي كه گويا مهدكودك دانشگاه تعطيل بوده و دخترعمو ملينا رو هم برده بودن اونجا. شما هم خوشحال كه توتوي عمو هم اومده ............. بابايي تعريف مي كرد كه چها كردي ميخواستن به ملينا شير بدن كه تو هم ميخواستي و مجبور شدن شير برات گرم كنن و تو كه تو بيداري اصلا شير نميخوري كنار ملينا دراز كشيدي و تا ته شيشت رو خوردي بعد ملينا ميخواسته بخوابه كه تو اجازه نميدادي روي تشك مخصوص بچه كه اونجا هست بخوابه و مي گفتي مال منه و بايد من بخوام تازههههههههه براي ملينا شكلك درمياوردي تا ملينا بخنده و سرگرم بشه تو كه خيلي خو...
28 اسفند 1390

ماهي قرمز كوچولو

كوچولوي خوشگل مامان چند روز ديگه بيست و يك ماهت تموم مي شه و فقط سه ماه ديگه داري تا دو ساله بشي عزيزم من هميشه برات نقشه هاي خوب خوب تو ذهنم دارم ...........اما خوب خيلي هاش عملي نميشه .....چه ميشه كرد...................اميدوارم خودت بزرگ تر كه شدي با من همراه باشي تا دوتايي بتونيم نقشه هاي قشنگ تو ذهنمون رو در واقعيت پياده كنيم و ازشون لذت ببريم   كلي برات خريد عيد كردم عزيزم................به قول خاله مينو : ما براي خودمون هم كه ميريم خريد چشممون دنبال لباس و اسباب بازي براي بچه هامونه چه كنيم ديگه مائيم و يه مهراد كه همه ي دنيامون رو ساخته امروز صبح تلويزيون كه مي ديدم ..........پسربچه ها رو نشون ميداد و من توي ذهنم ف...
23 اسفند 1390

چهار روز با مهرادي

از روز سه شنبه هفته پيش مرخصي گرفتم تا پيش مهراد جيگرم بمونم و بهش برسم و هم خودم يكم انرژي از دست دفتم رو به دست بيارم. روز اول نون نداشتيم كه صبحونه بخوريم ..........بابايي هم خونه مونده بود ................القصه بابا رفت يه مقدار كيك و بيسكوييت آورد و گذاشت توي سفره و ما هم نشستيم به خوردن بعد يهو ديدم كه مهراد بلند شد و رفت ....منم ديگه برنگشتم ببينم كجا ميره چند لحظه بعد كه برگشت ديدم يه تيكه نون خشك از توي سطل نون خشكا برداشته و آورده ...........گذاشت سر سفره اينقدر حس عجيبي از اين كارش بهم دست داد كه قابل توصيف نيست..............الهي بگردم پسرم فهميده بود كه سر اين سفره نون كمه.................فدات بشم ماماني.....................
13 اسفند 1390

ماجراهاي مهراد و بابايي

ديشب رفتيم روي تخت كه بخوابيم اما تو انگار شيطونيت تازه گل كرده بود و اصلا خيال نداشتي بخوابي..............اين ور و اون ور مي پريدي و روي سر و صورت من و بابايي فرود مي اومدي و جيغ مي كشيدي................. بابايي كمي آرومت كرد و تو كنارش دراز كشيدي..........بابا هم آروم شروع كرد به تعريف كردن قصه توتو برات يكم گوش دادي و هر كلمه اي رو كه از ميون حرفهاي بابات بلد بودي تكرار مي كردي بعد يهو بلند شدي و اين ور و اون ور مي پريدي و توتو توتو مي كردي بابايي مي گفت قصم هم به درد خودم مي خوره .بجاي اينكه آرومش كنه ببين چقدر بهش انرژي داد منم زدم زير خنده و بابايي و تو هم كلي خنديديد ............... آخه دلم براي بابايي سوخت اين همه زحمت كش...
2 اسفند 1390

اين روزها با يك مهراد خوردني

سلام پسر قندعسلم خيلي وقته كه برات ننوشتم ..........از تاريخ پست قبلي كه افتادي رو دور كج خلقي و شيطوني ديگه حس و حالم رفت و درگير تو بودم و همه ي وقتم رو صرف رسيدگي بهت مي كردم كه يه وقت خداي نكرده ضعف نخوردن بي توانت نكنه البته ناگفته نماند كه بابايي هم يك هفته همه كارش رو تعطيل كرد و صبحها كنارت مي موند تا هم خوابت خوب كامل بشه و هم با صرف وقت و سرگرم كردنت غذات رو بهت بده ....دست بابايي درد نكنه   حالا هم كه شكر خدا ديگه روزهاي سخت تموم شد روزهاي سرد زمستون هم ديگه داره تموم ميشه و با شروع ماه اسفند ديگه بوي بهار مياد.............خوشحالم كه هوا گرم ميشه و مي تونيم بيشتر بريم بيرون و پسركم كه ديگه بزرگ شده ماشالله، باز...
29 بهمن 1390

نااااااااااااااززززززززززز

از هفته پيش كم كم بي اشتها شدي و چيزي نخوردي گفتم شايد چند روزي بي اشتها باشي ولي همچنان ادامه داره بيقراري هم بهش اضافه شده ............همش ميخواي وسايل برقي رو بهت بديم و بزني توي برق همش ميگي برق.................اما مگه برق هم با كسي شوخي داره ما كه نمي تونيم اينا رو بهت بديم چون خطرناكن( هر چند همه ي پريزها بست دارن) ................ تو هم بيشتر اذيت مي كني من و بابات يه دقيقه نمي تونيم بشينيم....................چون تو مياي و به زور ما رو بلند مي كني و يكريز ميگي اوف اوف يعني يه اوف به من بديد.................. خلاصه كه پدربزرگ و مادربزرگت و عمت رو هم آسي كردي ديروز بابايي مي گفت رفتي روي تخت عمه نشستي و اجازه نميدادي هيچ ك...
19 بهمن 1390

كمك تو كار خونه

ديشب داشتيم گوشت خورد مي كرديم كه صد البته با حضور شما پسر گلم خيلي بهمون خوش گذشت و اصلا نفهميديم كي گوشتها خورد و بسته بندي شدن اولش كه رفتي سراغ ساتور و هي نق و نوق كردي كه بديمش بهت ......من دادمش دستت و گفتم حواسم بهت هست اما ديدم نه نميشه و تو يه كاراي خارج از كنترلي انجام ميدي..............اينه كه از خير ساتور گذشتيم و بردمش بعد نوبت به چاقو تيز كن رسيد ..برداشتي و محكم زديش رو دستم بدجوري درد گرفت.............هنوز داشتم از درد مي ناليدم كه ديدم بلندش كردي و بزنيش توي سر بابات ...................نفهميدم چطور از دستت گرفتمش و در يك حركت سريع بابايي مخفيش كرد زير پارچه اي كه پهن كرده بوديم اومدي سراغ بسته هايي كه من درست مي كردم ....
10 بهمن 1390