مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

نوزده ماهگيت مبارك نفسم

  تقديم به مهراد عزيزم به مناسبت نوزده ماهه شدنش یه روز ديگه خوشگل مامان نه همون نفس مامان بهتره چون تو نفس من بيديييييييييييييييييييي ، نوزده ماهه ميشه و ميره تو بيستمين ماه زندگيش.......ايشالله همه چيزت بيست بيست باشه در تمام زندگيت   اول از ديشب بگم كه بيچاره بابايي كه به ندرت صداش درمياد ديگه از دستت كلافه شده بود بابايي ميخواست مطالعه كنه و به قول خودش دوركاري كنه...........مي رفت تو اتاق مي رفتي ..............مي اومد توي حال مي رفتي ..............كاغذاش رو پهن مي كرد روي ميز جلوتر از كاغذها روي ميز آماده نشسته بودي پسر گلم ...................خلاصه كه اين بابايي طفلي وسايلش به دست هرجا مي رفت تو با يه ذوقي دنبالش مي...
26 دی 1390

عكس مهراد مو قشنگ تازه حموم

  آقا مهراد لم دادن و تلويزيون تماشا مي كنن   قربون بوسه هاي دلچسبت برم پسرم كه بيشتر صورتت رو مي مالي به صورتم و محكممممممممممم فشار ميدي ...... دلم هر لحظه براي ديدنت پر ميكشه ......... اينقدر شيرين و مهربون شدي كه خودم رو به زحمت كنترل مي كنم كه نخورمت ...............هر چند اداي خوردن رو درميارم و تو هم كلي جيغ مي كشي و مي خندي هميشه زنده باشي ................ دلبند مامان و بابا ...
10 دی 1390

كامپيوتر بازي

كامپيوتر رو روشن كردم و اومدم توي آشپزخونه كار داشتم تو هم روي مبل نشسته بودي و با تلفن بازي مي كردي ..........طبق معمول ميخواستي حال دختر خاله كيميا رو بپرسي...اخه هر روز عصر گوشي رو برميداري و ميگي علووووووووووو تا حالش رو بپرسي يهو ديدم از جات پريدي و داد زدي باباااااااااااااااا و به سرعت برق خودت رو رسوندي به اتاق نگو كامپيوتر رو ديدي كه روشنه و فكر كردي بابات اونجاست خلاصه مگه گذاشتي دست من به موس بخوره.........نشوندمت روي صندلي و تو هم چنان با هيجان روي دكمه ها ميزدي و منيتور رو خاموش و روشن مي كردي كه نگو و نپرس هر از چند گاهي هم دست منو مي گرفتي و مي گذاشتي روي موس و بعد از چند لحظه دستم رو ميزدي كنار و خودت مشغول مي شدي ...
5 دی 1390

شيطنت با آقاجون

امروز صبح شال و كلاه كرديم و باهم رفتيم خونه مادرجون و آقاجون تا تو اونجا باشي و مامان بياد سركار صبح از خواب بيدار نميشدي ..بهت گفتم ميخوايم بريم ددر ...........تو هم يه كوچولو چشمات رو باز كردي و گفتي ددر ددر توي راه هنوز خوابت مي اومد.سرت رو گذاشتي روي شونم و خوابيدي به خونه آقاجون كه رسيديم چشمات رو باز كردي مادرجون هميشه دوست داره تو رو خواب ببرم كه اونم بتونه بيشتر بخوابه خيلي جالب بود ..........از يه طرف ميخواست بخوابي .از يه طرف هم قربون صدقت مي رفت و باهات بازي مي كرد خلاصه من كه خوابوندمت و خودم اومدم اداره بعد از مدتها بابايي واريز يكي از قسط هاي خونه رو به من سپرده بود منم رفتم تا واريزش كنم................ قدم زد...
1 دی 1390

دل تنگ و حرفهاي نگفته

اولين باري كه مهراد سرماخورد كلي خودم رو ملامت كردم و بعدشم دنبال مقصر گشتم و كلي هم اون مقصره رو سرزنش كردم و ديگران رو كه جلوي بچه هاشون رو نمي گيرن وقتي سرما مي خورن به نظرم خيلي حاد مي اومد كه بچه مريض بشه ...........پيش خودم فكر مي كردم بچه من هيچ وقت نبايد مريض بشه ......... و هميشه وقتي مريض ميشه حتما يكي مقصره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته سرماخوردگي كه خوب معمولا از كسي ميگيره و ويروس رو كاريش نميشه كرد اجازه ورود نمي گيره خوب!!!!!!!! اما از وقتي ديدم با آرامش خوابيديم و يهويي مهراد با تب و حالت تهوع از خواب بيدار ميشه .........يا يهويي تب مي كنه و بيحال مي افته ..................... يا تعداد سرماخوردنش بالا رفت چون آدم دور و ...
29 آذر 1390

عقيقه

               امروز صبح گل پسرم رو عقيقه كرديم و گوشتش رو به خانه فرزندان امام علي(ع) و فاطمه الزهرا(س) داديم اونجا فرزندان بي سرپرست هستند .....خدايا شكرت كه اين امكان رو براي ما فراهم كردي.....آرزو مي كنم هميشه همه بچه ها و پسر عزيز من سالم و سلامت باشند. ...
23 آذر 1390

عكس مهراد خابالو

عكس مهراد امروز صبح وقتي از خواب بيدار شد(سپيده جون ديگه اين بيشترين حالت بهم ريختگي موهاش و خواب آلودگيشه.........اميدوارم خوشت بياد): اينم مال مهر ماهه مهراد و دختر خاله كيميا خودشون رو روي تاب دوتايي جادادن:   سيزدهمين دندون پسرم هم ديروز دراومد .............بقيه دندوناي نيشش هم تو راهن ولي خداييش اين دندوناي نيش چقدر طول ميكشه تا نيش بزنن ولي برخلاف بقيه دندونا مهراد سر اينها اصلا تب نكرد خدا رو شكر   پ.ن. اومدم حرفم رو پس بگيرم...........مهراد دو روز تب كرد كه چنين تبي تا اين روز از زندگيش نكرده بود.............. هنوزم كه هنوزه كه دندونش دراومده ولي بي اشتهاييش برطرف نشده و فقط و فقط شير ميخوره ...
21 آذر 1390

محرم ماه حسين(ع)

           شب هشتم محرم با مهراد صندلي عقب ماشين نشسته بوديم و مهراد برخلاف هميشه خيلي آروم بود و به آسمون نگاه مي كرد ......شايد ميون ستاره ها دنبال چيزي مي گشت .............. صداي نوحه از راديوي ماشين توي فضا پيچيده بود و بوي محرم به مشام مي رسيد          مهراد غرق در تفكرات خودش بود و آروم ميون آغوش من فرو رفته بود ............ به كنار هيئت عزاداران رسيديم ....صداي طبل و نوحه پيچيد تو ماشين و مهراد هم با ديدن عزاداران كه سينه مي زدن شروع به سينه زدن كرد.............باباش تعجب كرده بود كه ببين داره سينه ميزنه..............منم گفتم از صبح دارم به پسرم آمو...
19 آذر 1390

یک سال و نیم با مهراد

یک سال و نیمه که هر روز رو با نگاه به تو شروع می کنم و به آخر می رسونم یک سال و نیمه که فکر و ذهن من مشغول به توست و لحظه ای آرامش بدون تو برای من محاله خنده ها و شادیهات توی خونه منو به اوج خوشبختی و نگاه عمیقت به فکر فرو میبره به عمق وجودت که از الان می دونم خیلی بزرگه و مطمئنم تو بزرگمردی خواهی شد........اینو توی نگاهت می خونم وقتی آغوشم رو برات باز می کنم و تو می پری تو بغلم و سرت رو میذاری روی شونه هام و میگی ماما ........ و باز میری عقب و دوباره دوباره این کارت رو تکرار می کنی..............گرمای وجودم رو بهت هدیه میدم و تو رو به قلبم می فشارم یک سال و نیمه که شبها چند ساعت خواب پشت سر هم نداشتم ........ اما دلم آرومه. چون تو ...
8 آذر 1390