مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

سحر خیزی و بیداری

                                                   دوست دارم مهراد جونم.....تصویر بالا تقدیم به تو پسر نازدونم با عشق چند روزی میشه که بیخوابی زده به سرت......نه اینکه فکر کنی اصلا نمیخوابی ..........نه!!!!!!!!!!!!!!!!!! همیشه زیاد میخوابی ........ اما چند روزی میشه که ظهرها دیگه نمیخوابی و صبح زود هم بیداری........... و تا ساعت 11 شب برای خودت میگردی و راه میری و میخندی و بازی می کنی ....
2 آذر 1390

خواب ناز

مهراد جان روزهای زندگی در کنار تو خیلی زیبا و دوست داشتنیه...........خدایا شکرت خیلی خوبه که تو با همه جور میشی و به راحتی باهاشون میری بیرون...........این روزها به نظرم میرسه داری باز دندون درمیاری .......چون بدجور بی اشتها شدی و لثه هات هم متورم شدن......فکر کنم دندونای نیشت میخوان درآن.........امیدوارم که این دندونها راحت دربیان و زیاد اذیتت نکنن دیروز یکم ماست چکیده ریختم برات توی کاسه و دادم دستت بخوری .....چون دوست داری خودت غذا بخوری جالبه که برنج رو هم با مشت خودت میخوری.................. خلاصه که ماست ها رو به صورت و چشم و ابرو و موهات مالیدی.........................خاله مژگان نگران بود که چطور میخوام تمیزت کنم اما من اصلا ب...
21 آبان 1390

عکس های شانزده ماهگی

البته عکسا زیاد کیفیت ندارند به خوبی خودتون ببخشید ولی گفتم یه تنوعی بشه چند تا عکس از مهراد جیگر بزارم براتون                                                    نفس مامان این روزا ماشالله خیلی فهمیده شده : یه روز صدای در آسانسور اومد و یه بچه با گریه وارد سالن شد از اون روز هر وقت صدای در آسانسور رو می شنوه نگاهم میکنه و میگه نی نی یا صدای در خونه رو که می شنوه میگه بابا ب...
12 آبان 1390

تصمیم کبری

ای کاش همیشه اینقدر جرأت و جسارت داشتیم که حرفمون رو بدون ترس و با اعتماد به نفس بزنیم. ای کاش همیشه می تونستیم خودمون باشیم و نخوایم مطابق خواسته دیگران رفتار کنیم تا اونها ناراحت نشن وقتی می خوایم یکی دیگه باشیم خیلی سخته مدتها بود که دچار درگیری ذهنی بودم برای نحوه نگهداری از مهراد از اینکه صبح ها شیر و غذاش رو نمیخورد و پشت هم سرما میخورد ناراحت بودم و همه رو می گذاشتم به حساب جایی که صبح ها می رفت این ذهن درگیر حتی یه لحظه هم آرامش نداشت بیماری اخیر مهراد هم دیگه امونم رو بریده بود و تصمیم جدی گرفتم که براش پرستار بگیرم حتی تا جایی پیش رفتم که کارم رو رها کنم و خودم از عزیز دلم نگهداری کنم برزخ سختی بود.بعد از کلی مورد که به...
10 آبان 1390

دل نازک

پسر عزیز و مهربون و دل نازک من هیچ وقت نمی تونم اشک رو توی چشمات ببینم..........هیچ وقت نمی تونم ناراحتیت رو تحمل کنم تازگیها دل نازک شدی و تا یه ذره بلندتر بهت میگم مهراد......دیگه لب میزاری عزیز دلم حتی وقتی محکم با یه وسیله ای میزنی توی صورت بابا یا مامان یا دیگران............انتظار داری که بهت چیزی نگیم خوب تو این سن چیزی هم بگیم به قول کتاب مادر کافی خودمون رو خسته می کنیم چون تو باز کار خودت رو انجام میدی این هفته کلاً مهمون خاله مژگان و خاله بهاره بودی.........چون مادربزرگت اینا رفته بودن سفر اونجا خیلی بهت خوش میگذره و هر روز یه بازی جدید یاد میگیری..........وقتی میخوام بیارمت خونه لب میزاری و گریه می کنی و دلت نمیخواد ...
21 مهر 1390

شیطونی های نفس من

مهراد چند روزی میشه که تب کرده................. با این که پیش خودمونه ........ولی این ویروس جدیده که چند روز تب می کنن رو گرفته. ولیییییییییییییییی فقط وقتی تبش بالا میره یکم از شیطونیهاش کم میشه................خیلی فضول شده و یکسره در حال فرار کردن و غش غش خندیدن و شیطونیه..............هر چی هم به دستش برسه می کوبه به این ور و اون ور و زیرزیرک یه نگاهی به من و باباش می کنه ببینه چه عکس العملی نشون میدیم از این که پوشکش رو عوض کنم خیلی بدش میاد و سفت بهم می چسبه اما خیلی وقته که دیگه پشت در wc زار نمیزنه و می شینه به انتظار تا بیایم بیرون دیشبم داشت حسابی فضولی میکرد وقتی خوابش گرفت رفت روی تخت و سرجاش خوابید..............کیف کردم...
13 مهر 1390

عاشق جمعه ها با مهرادم

سلام پسر همیشه سرحال و خندان من امروز بعد از یک هفته پرتلاش و پرکار ، پر از حس عشق و دوست داشتنم.....خوشحالم که فردا جمعه است و می تونم کنار تو باشم...با هم از خواب بیدارشیم و تموم روز رو در کنار هم باشیم...من مادری کنم تو هم دلبری..................هی بیای کنارم و با ناز بگی مامااااااااان امروز ظهر میخواستم کمی استراحت کنم تا دوباره بیام اداره ....چون شیفت بودم..............اما تو خوابت نمی اومد و همینطور بازی می کردی ............می رفتی توی حال و باز می اومدی توی اتاق و روی من شیرجه میزدی انگار خوابم برده بود که با احساس درد بیدار شدم..........تو با پاهات روی موهام ایستاده بودی و دنگ خوردی تو صورتم................بعدشم چنگ انداختی ب...
7 مهر 1390

واقعیات زندگی

  دلبندم بدان که: سه چیز در زندگی قابل برگشت نیست: - زمان    - کلمات     - موقعیت سه چیز در زندگی انسان را خراب می کند: - مواد مخدر   - غرور  - عصبانیت سه چیز انسان را می سازد:  - کار سخت   - صمیمیت   - تعهد سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند است:  - عشق   - اعتماد به نفس   - دوستان تباهی زندگی بر سه اصل استوار است:  - حسرت دیروز   - اتلاف امروز   - ترس از فردا  
28 شهريور 1390