مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

اذان

الله اكبر          الله اكبر تعجب نكنيد ........اينا اذان مهراد كوچولو هستن كه با صداي خيلي بلند سعي مي كنه مثل اونهايي كه اذان ميگن ادا كنه  تازه آخرش هم ميگه مرگ بر آمريكا............فكر كنم يكم بزرگتر بشه با باباش بره مسجد و مكبر بشه عزيز دلم ديگه پسركم اينقدر بزرگ شده كه تا مي بينه آب بازي كرده و شلوارش خيس شده خودش ميره سر لباساش و يه شلوار برميداره و شلوارش رو عوض مي كنه..............اينقدر اين كارش برام لذتبخشه و احساس مي كنم ديگه واقعا پسرم بزرگ شده ................گاهي بعد از اينكه مي برمش دسشويي مي گم برو لباسات رو بپوش ................اونم ميره شورتش رو روي شلوارش مي پوشه ........
22 آبان 1391

لمبوندن

واي خداي من شكرت كه من به آرزوم رسيدم و مهراد رو در حال لمبوندن ديدم (چرا ميخندي .........خوب نديده بودم تا حالا!!!!!!!)   بابايي واسه ناهار كوبيده گرفته بود ..............اولش چند قاشق با پلو به مهراد دادم ...............زود زود لقمش رو قورت ميداد و دهنش رو باز مي كرد......................بعدش ديد فايده نداره بابا ...... اين مامان خيلي دير دير لقمه ميده خودش دست به كار شد!!!!!!!!!!!!!! از نون كنار كباب مي كند و با يه تيكه بزرگ كباب مي گذاشت تو دهنش .................چشماش گرد ميشد و قرمز ولي به زحمت قورت ميداد و سريع لقمه ي بعدي رو حاضر مي كرد من فقط نگاش مي كردم ............... متعجب بودم اين نحوه ي غذاخوردن رو تا حالا از مه...
14 آبان 1391

عكس

يه پسر شيطون كه دمپايي و دستكش هاي آشپزخونه ي مامانش رو پوشيده و در حال فراره: مراسم ماست خورون: بقيه عكسها در ادامه مطلب يه آقا پسر مؤدب كه آماده شده با اون لبخند مصنوعي ازش عكس بگيرم: مهراد و كيميا در خونه ي آقاجون و دعوا سرتفنگ: مهراد گريان و خوشحال از پس گرفتن تفنگش: مهراد در باغ زرشك باباحاجي: مهراد متفكر : تو بالكن خونه ي خودمون ، داره با آب به مامان شليك مي كنه: خوشحال و غرق شادي از خيس كردن ماماني و خودش: يه خواب راحت با روش لميدن هميشگي خودش: ...
8 آبان 1391

جورواجور

بابايي از راه رسيد و ديد ما تو حال نيستيم ............ گفت : ياالله .............. بعد اومد تو اتاق و ما رو ديد ......... مهراد خنديد و به باباش سلام كرد ....................بابايي گفت : خوبي؟ ......... مهراد گفت : خوبم. تو خوبي؟ (من غرق بوسش كردم .........چيكار كنم ديگه از همه كاراش ذوق مرگ ميشم .....نديد بديدم ديگه ) مدتيه كه تو و بابايي تو حال مي خوابيد و من تو اتاق .............. صبح ها بابايي از تنبلي رختخوابتون رو مي ذاره روي مبل تو حال .................... تو هم بهش مي گي تخت و بابا رو مجبور مي كني كه هي تو رو بزاره بالا و هي بيارت پايين. كلي خوش مي گذروني اون بالا..................يه شب بهت گفتم مهراد مياي پيش ماماني بخوابي ؟ با ...
4 آبان 1391

مهراد و كيميا در سينما

خيلي وقته از احوالات جيگرم ننوشتم........... پسر گلم بزارش به حساب اينكه حال ماماني زياد خوب نبوده اول از همه جريان مهدكودك رو بگم كه بابايي به خاطر مادربزرگت كه گفته بود مهراد رو بيار مهد نزديك خونه كه ظهرها برم بيارمش تا بچم غصه نخوره و زياد تو مهد نمونه ، تو رو برد مهد نزديك خونه ي مادربزرگت (ننه). حالا تو كلا دو سه ساعت مي رفتي مهد از اين سه ساعت نهايتا چقدرش رو بايد مهد مي بودي و چقدرش رو خونه ي ننه ......... من مونده بودم تا اينكه ديدم ديگه بابايي نمي برتت مهد و كلا مي ري خونه ي ننه............. خندم گرفت بابات به اين نتيجه رسيده بود كه كلا بري اونجا بهتره و تو هم خوشحال و خندان مي ري خونه ننه و ديگه گاهي ظهرها هم نمياي و دوست دا...
26 مهر 1391

درک معصومیت

امشب با مهراد نشستیم پای کامپیوتر که وبلاگش رو چک کنیم بعدش رفتم تو وبلاگ باران ............. بدون اینکه چیزی بگم ..................مهراد با دیدن عکس بالای وبلاگ باران که مال بچگیهاشه گفت : مامان یادته رفتیم خونه باران و بعدش توضیح داد که اونجا چیکارا کرده...............خیلی برام جالب بود که بعد از تقریبا 5 ماه یادشه و تازه اون عکسو شناخته که مال بارانه بعدش رفتم برای مهراد غذا بیارم و مهراد داشت توی وبلاگ باران می گشت و عکس بیماری ناشناخته ی معصومه رو دید و دیدم که تو چشماش اشک جمع شده و داره می گه نی نی اوف شده ............باباش گمش کرده و همینطور حرف می زد و گریه می کرد بچم خدایا شکرت که سلامتی رو نصیب فرزندان ما کردی ............وا...
31 شهريور 1391