مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

رفتن سال 1391 و اومدن ان شاء الله يه سال خوب

تو وبلاگ چند تا از دوستان که رفتم با خوندن خاطرات سال ٩١ تو آخرین پستشون به فكر فرو رفتم و ذهنم رفت به فروردين 91. يادمه درست شب عيد مهراد بدون مقدمه حالش بد شد و بالا آرود و صبحش هم كه براي سال تحوسل بيدار شديم و بساط رنگ كردن تخم مرغ ها رو آماده كرديم .مهراد يهو بهم ريخت و فهميديم كه سرما خورده اساسي.......... عيد ديدني پارسال به ديدن پدربزرگا و مادربزرگا ختم شد و بقيش به پرستاري از مهراد كوچولو گذشت. توي ارديبهشت يه مسافرت جذاب رفتيم به تهران و شمال .................تو تهران سورنا و باران عزيز رو با خانواده هاشون ديديم و براي ما يه خاطره ي به يادموندني شد. بابا امتحان كارشناسي ارشد داد و پذيرفته شد. يه مسافرت خوب بود كه مهراد مريض نشد.....
30 اسفند 1391

ختنه

وقتي مهراد به دنيا اومد باباش اجازه نداد زير يك ماه ختنش كنيم به خاطر يك مورد كه تو فاميلشون دو روزه ختنه شده بود و مجددا در پنج سالگي هم ختنش كرده بودن. منم كه زورم به اين مسائل نمي رسه ديگه مجبور شدم كوتاه بيام . اين شد كه ديگه من چيزي نگفتم تا يه روز كه رفتيم دكتر باباي مهراد در و ديوار رو مي خوند كه در مورد ختنه توسط دكتر نوشته شده بود و خودش با دكتر مشورت كرد و بالاخره رضايت داد كه اين كارو تا هنوز خيلي دير نشده انجام بديم . دكتر گفت هنوز چون كوچيكه به روش حلقه مي شه و بچه كمتر اذيت مي شه. منم با رئيسم هماهنگ كردم و چند روزي رو مرخصي گرفتم و مهراد رو برديم براي ختنه. عصر پنج شنبه بود . اول بهش داروي ارامبخش دادن كه كمتر درد رو احساس...
12 بهمن 1391

دو سال و هفت ماه

چند روزي ميشه قالب هاي مختلف رو براي وبلاگت امتحان مي كنم تا ببينم كدوم به دلم ميشينه تا بزارم ثابت بمونه. امروز كه داشتم قالب رو نگاه مي كردم چشمم به بالاي صفحه افتاد و ديدم دقيقا روي دو سال و هفت ماهه و براي اولين بار بودم كه من فراموش كرده بودم امروز بيست و ششمه و يه ماه ديگه از ماههاي عمر دلبندم گذشت و سنش بالاتر رفت. آخه ماشالله اينقدر آقا شدي كه ديگه خيلي خيلي كم مامان رو اذيت مي كني و من ديگه اينقدر منتظر گذشتن ماههاي زندگيت نيستم كه ببينم كي بزرگ و بزرگتر مي شي و از سختي ها كاسته مي شه. يادمه وقتي به دنيا اومده بودي .من مي گفتم زودتر بزرگ بشي ولي عمت مي گفت اونوقت ديگه بچه ي كوچولو نداري و من اون روزها چون تازه چند روز از زايمانم م...
26 دی 1391

اينطور به من نگاه نكن....

پسرم ، نفس مامان ديشب براي اولين بار ج . ي. ش. ش رو توي خواب گفت . اينقدر وول وول ميزد كه من و بابايي بيدار شديم و بعدش گفت ج. ي .ش داره فداش بشم.   خداياااااااااااااااااا شكرت .  نگاهت اينقدر بزرگ و عاقلانه شده كه وقتي تو چشمام نگاه مي كني و يه چيزي ازم ميخواي انگار مسخ مي شم و نمي تونم انجام ندم تازگي ها وقتي من با صداي بلندتر بهت مي گم اينكارو نكن تو هم صدات رو بلندتر و مردونه تر مي كني و مي گي: گفتم تو اين كارو نكن يه شب هم بابا رفته بود بيرون كه گريه مي كردي...... منم گفتم مهراد بيا اينجا با هم گريه كنيم و من بهت بگم كه تو چطوري گريه مي كني .............كلي ادات رو درآوردم و تبديل به يه بازي شد. هيچ اسم ديگه اي ر...
20 دی 1391

سفارشات آقا مهراد

اين هفته پدربزرگ و مادربزرگ مهراد جان نيستن و مهراد جان با باباييشه. ديروز ظهر بابايي اداره كار داشته و مهراد رو برده خونه ي عموش كه با ملينا بازي كنه. وقتي فهميدم زنگ زدم به پرستار ملينا جون و بهش سفارشات لازم رو كردم كه يه وقت مهراد خونه ي عموش دسته گل آب نده. ظهر كه رفتيم دنبال مهراد ............ وقتي نشست تو ماشين چشماش از خوشحالي برق ميزد ..لبخند زد و گفت : مامان با ملينا بازي كردم .....................كاملا مشخص بود كه خيلي روحيش عوض شده بود. بهش گفتم غذا خوردي .......گفت آره..............تو خونه خودمونم ماكاروني مي خورم فهميدم كه بچم هوس ماكاروني كرده دوباره همون تو ماشين ديگه خوابيد و منم بيدارش نكردم كه غذا بخوره .....عص...
4 دی 1391

قصه گو قصه بگو

مهراد جون شبها بيشتر دوست داره كنار بابايي بخوابه و بابايي هم تقريبا ديگه داره دستش مياد كه مهراد رو چطور اروم كنه و توي رختخوابش نگه داره................. اول بابايي از مهراد مي پرسه برات قصه بگم؟ چه قصه اي دوست داري بشنوي و بعد هم مهراد درخواستهاش رو مي گه گاهي هم بابا از مهراد ميخواد كه براش قصه بگه ...........مهراد هم شروع مي كنه : خوب .........له لوز(يه روز) اينو كه مي گه من چنان غش و ضعفي مي كنم كه نمي تونم خودم رو كنترل كنم و غرق بوسش مي كنم .................حالا ديگه مي دونه كه من عاشق اين كلمات اوليه داستانش هستم و اونها رو مي كشه و درست به حالتي كه ما قصه مي گيم اونم مي گه ديشب طبق معمول بابايي ازش خواست كه قصه بگه و مهراد پرسي...
14 آذر 1391