مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

يك سالگي مينا جون و سفر به مشهد

مدتي بود كه تصميم داشتيم چند روزي بريم مشهد مقدس پابوس اقا امام رضا (ع) كه تقريبا اواسط ارديبهشت ماه قسمت شد و رفتيم. مينا بسيار تا بسيار دختر خوب و نازنيني بود و اصلا اذيت نكرد فقط اول كه راه افتاديم انگار به ماشين عادت نداشت يكم بيقرار بود و دلش ميخواست بره بيرون ولي بعدش ديگه بهتر شد.    مشهد كه رسيديم مهراد و كيميا هم با هم مشغول بودن و بازي ميكردن .شيطنتهاشون رو داشتن ولي خدا رو شكر از اون بكش بكش ها و گريه هايي كه بچه هاي كوچيك دارن وقتي به هم ميرسن خبري نبود و بي سر و صدا با هم بازي مي كردن و من به چندسال ديگه خيلي اميدوار شدم. اون مدتي كه مشهد بوديم سعي كردم جاهايي رو براي ديدن انتخاب كنم كه به مهراد و مينا خيلي خوش بگذره و حسا...
22 ارديبهشت 1393

ماشينو بزنم تو گاراژ

نشستي داري شامتو ميخوري بابا داره لباس مي پوشه .........مي گم كجا ميري؟ بابا مي گه دارم ميرم ماشينو بزنم تو گاراژ يه نگاهي به تو مي اندازم كه داري با عجله غذا ميخوري و مي گي مامان بقيش رو برام نگه دار من برم اونجا (اشاره به در خونه) زود برمي گردم. مي گم كجا ميخواي بري : ميخوام برم ماشينو بزنم تو گاراژ برمي گردم هر دو با هم مي خنديم به اين همه اعتماد به نفست .... ................................................................................................................................ برديمت پارك توحيد تا بازي كني همه وسايلو سوار شدي ............ آخرشم رفتي توي قايق هاي كوچيك سوار شدي برعكس پدال زده بودي و اينقدر تكون ميخ...
3 ارديبهشت 1393

مادر

درپی عشق شدم  تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم  ديدم او مادر بود  ديدم او در دل عطر  ديدم او در تن گل  ديدم او در دم جانپرور مشکين نسيم  ديدم او در پرش نبض سحر  ديدم او در تپش قلب چمن  ديدم او لحظهء روئيدن باغ  از دل سبزترين فصل بهار  لحظهء پر زدن پروانه  در چمنزار دل انگيزترين زيبايی  بلکه او در همهء زيبايی  بلکه او در همهء عالم خوبی, همهء رعنايی  همه جا پيدا بود  از وقتي كه مادر شدم هيچ توصيفي براي اسم مادر و كمالاتش منو قانع نمي كنه ، مادري كه همه ي زندگيش رو به پاي بچه هاش ميريزه چطور ميشه توصيف كرد. تار ...
31 فروردين 1393

نوروز 93

امروز روز اول فروردينه و خدا توفيق داد تا يه نوروز ديگه رو كنار خانواده هامون باشيم. من امروز شيفتم و الان جيگرامو تو خونه پيش باباشون گذاشتم و اومدم اداره ولي قصد ندارم شيفتم رو كامل بمونم و ميخوام جيم بشم ديشب سال تحويل باباحاجي و ننه پيش ما بودن و خدا رو شكر تنها نبوديم ....سفره هفت سين چيديم و كنارش نشستيم و هر چي دعا داشتيم از خداي مهربون خواستيم. مهراد هديشو كه به عنوان عيدي بهش داده بوديم تو بغلش گرفته بود و هي مي پرسيد مامان بازش كنم ....... منم گفتم نه بزار سال تحويل بشه بعد .......... طفلي با همه ي هيجان بچگيش ولي صبر كرد و بعد از سال تحويل بازش كرد و خيلي ذوق زده شد بعدشم عكس و ادامه ي مراسم.   ميناي عزيزم بسيار تا ...
1 فروردين 1393

خداحافظ سال 1392

یادمه پارسال اين روزها يه بار سنگين داشتم و روز شماري مي كردم سال جديد بياد تا بارم رو زمين بزارم.......... عيد ديدني ها رو با مشقت مي رفتم و با ديدن مريم (مامان ملينا و كيانا) كه دختر كوچولوش رو توي بغلش گرفته بود مي گفتم كي ميشه كه منم فندق كوچولوم رو بغل كنم......... بالاخره بعد از درگيريهاي ذهني نوع زايمانم رو انتخاب كردم و خدا آخراي ارديبهش دختر نازم رو به من هديه كرد ... چقدر ازش ممنونم ...........چهره ي مهراد و مينا رو درست زمان تولدشون همش تو ذهنم مرور مي كنم كه هيچ وقت توي ذهنم كم رنگ نشه .   بعد از اون ديگه بچه داري بود و بيخوابي .......مينا دختر آروم و مهربونيه ....... من هميشه مي گم كه از خوبيهاي بچه ...
26 اسفند 1392

مهراد و اصطلاحات

من و مهراد دراز كشيديم تا بخوابيم ....... مهراد چندتا پاستيل رو توي دستاش لوله مي كرد و بعد ميخواست بخوره . گفتم : اينا خيلي كثيفن نخورشون . پر از ميكروبن. مهراد : نه ببين اصلاً ميكروب ندارن. من: آخه ميكروبها كه اينطوري ديده نميشن يه دستگاهي هست كه بايد با اونها ببينيم مهراد يهو انگار چيزي يادش اومده باشه : آهان آره يه دستگاهي هست اسمش ميس كپ كپه (ميكروسكوپ) با اونها مي بينن ................. ماماااااااااااااان يه ميس كوپ كوپ برام ميخري. ...................................................................................................................   يه واژه ي ديگه هم كه خيلي بامزه ميگه : يشال (يخچال) ..............وقتي...
3 اسفند 1392

سرماريزه

امروز هوا خيلي عالييييييييييييييي .داره ريز ريز سرماريزه مياد و ديشبم برف اومده و يكم حال و هواي خيابونها زمستوني شده البته اين دومين باري كه اينجا برف مياد ولي همينطوري در حد كم..................دلم براي برفهاي تهران تنگ شده .........اون سالها كه اونجا درس مي خوندم خيلي خوب بود گاهي تا زانو مي رفتم توي برف .....روزها از خوابگاه ميومدم بيرون و توي برف قدم مي زدم .............ولي خداييش يه بارم لرزم گرفت كه اصلا نمي تونستم خودم رو كنترل كنم كه دوستم وسط خيابون منو بغل كرد تا يكم گرم شدم و تونستم برگردم خوابگاه و مستقيم برم زير پتو .......... به هر حال يادش بخير   امروز اومدم كه از ميناي عزيزم بنويسم كه الان هشت ماه و نيمشه .........
15 بهمن 1392

مهراد در سه سال و نيمگي

مهراد عزيزم.......پسر خوشگل و باهوشم خيلي وقته كه اينجا به سبك قديم ننوشتم برات............. درست بيست و هفتم همين ماه سه سال و نيمه شدي و من احساس مي كنم اينقدر بزرگ شدي كه بشه راحت باهات صحبت كرد....معمولا دلايل ما رو قبول مي كني و كارهاي نادرست رو انجام نميدي. وقتي مردعنكبوتي، بن تن ، باب اسفنجي و انگري بردز رو مي بيني خيلي دوسشون داري و هر روز به من سفارش ميدي كه برم برات عروسكاشون رو بخرم. يه روز مي گفتي مامان زود برو اون باب اسفنجي رو كه تو مغازه سركوچه مادرجون داره برام بخر. منم گفتم چشم برات مي خرم پسرم ديروز هم مي گفتي برام لباس مردعنكبوتي رو مي خري؟ گفتم نه مامان جون ..اون چيز خوبي نيست گفتي آخه چرا من دوست دارم گفت...
4 دی 1392