مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

دو ماه گذشت

مینای عزیز من دو ماهه شد ............ توی این روزها که از ورودش به زندگی ما می گذره .....با اینکه خیلی از راحتی هامون گرفته شده ولی روز به روز به هم وابسته تر میشیم و حاضر نیستم که برای لحظه ای به زندگی قبل برگردم. مینای عزیزم تقریبا بعد از ده روزگی: مینای عزیزم در دو ماهگی مهراد جیگر و مینا جون ...........در کنار هم .............مهراد همش می گه: خیلی کوچولوعه و می بوسش: دلم می خواست عکس های بیشتری بزارم ولی سرعت آپلود خیلی پایینه و منم از خواب مینا استفاده کردم و اومدم اینجا. ...
21 تير 1392

تولد تک دخترم

اواسط اردیبهشت ماه رفتم سونو و دکتر گفت وزن بچه زیاده و باید سزارین بشی ........... منم چون زایمان سختی داشتم ته دلم بدم نمی اومد این سری سزارین بشم .... خودم رو آماده کردم و روز  24 اردیبهشت ماه 92 دختر عزیزم اومد تو بغلم. اما سزارین خیلی خیلی بدتر از زایمان طبیعی بود...........شاید دردام خیلی کمتر بود اما ذره ذره آدم رو می کشه ............ جز در شرایط استثنایی نباید به این عمل تن داد.   امروز هم دهم من و مینا بود و برخلاف گذشته اینقدر این ده روز به ما خوش گذشت که دلم میخواست هیچ وقت تموم نشه. انتخاب اسم هم ماجرایی داشت..............قرار بود بزاریم مهرسا ..............بابایی هم موافق بود ولی اینقدر اطرافیان گفتن چی چی .این...
2 خرداد 1392

سلام مهدكودك

اوايل هفته بود كه ننه و باباحاجي رفته بودن روستا و قرار بود تا سه روز هم نيان. روز اول كه بابايي اداره داشت و تو رو گذاشتيم خونه خاله مژگان..................خاله مي گفت كه پسر خيلي خوبي بود و اذيت نكرد. روز بعد صبح با بابايي بودي و انگار اذيت كرده بودي ................. ظهر هم كه نخوابيدي و بعدشم كار بانكي داشتيم كه تو رو هم با خودمون برديم ....................... دستگاهي توي بانك نبود كه تو دستكاري نكني ...........ديگه داشتي مي رفتي تو مخزن بانك و بنده مسئول بانك هم كه آشنا بود چيزي نمي گفت ...........ولي ما كلي شرمنده شديم و كلي هم اذيت شديم ...خصوصا من كه مجبور بودم تو رو نگه دارم چون از كاغذهاي بانك سردرنمي آوردم كه پرشون كنم. قرار ب...
12 ارديبهشت 1392

سرسره بادي

چند روز پيش بعداز ظهر رفتيم پارك..........تا چشمت به سرسر بادي افتاد كه بالاش هم شكل خروس بود ......گفتي ميخوام برم بالاي قوقول...................تا بحال هيچ وقت انگيزه اي براي سوار شدن نداشتي و گاهي هم برديمت نزديكش كه اصلا بازي نكردي و سوار نشدي. اين دفعه هم به ذهنمون رسيد كه همينطوري داري مي گي و خبري نخواهد بود. خلاصه رفتيم سمت قوقول و تو وارد شدي .......همش ايستاده بودي و بالا و پايين مي پريدي ..........بابا كلي هنجرش رو پاره كرد تا يكم رفتي اونورتر تا از پله ها بالا بري...............بابا خسته اومد سمت من و گفت : خنگول بالاخره رفت (هنوز يادم مياد خندم مي گيره از اين عبارت بابايي). چند تا پله رفتي و ديگه نرفتي ...........همونجا مونده ...
31 فروردين 1392

سيزده بدر 92

الحمدلله رب العالمين كه سال 1392 هم از راه رسيد و مهراد منم تجربه ي سومين عيد و نوروز زندگيش رو داشت در حالي كه ديگه معني مهمان و عيد و عيدديدني و سفره هفت سين و سال تحويل رو مي فهميد. روزهاي اول سال با همه ي خوبيهاش گذشت و رسيديم به 12 فروردين . اون روز رو من اينقدر خسته بودم و نياز به استراحت و خواب داشتم كه اصلا فكر نمي كردم روز 13 بتونم جايي برم . ولي استراحت كه كردم و حالم جا اومد ديگه گفتم يه جايي بريم. جالبه كه امسال هر كي به يه سمتي مي رفت و همه ي خانواده ها جمع نبودن ........همسر منم كه عاشق جمع و جمعيته و كلي پكر بود. منم هر چي تلاش كردم خانواده رو جمع كنم نشد كه نشد. صبح سيزده به خواهرم زنگ زدم و قرار شد با اونها بريم....مهر...
14 فروردين 1392

بهار

با اومدن بهار و نو شدن سال ............خيلي تصميم ها گرفته ميشه كه بايد سعي كنيم هميشه نو و بهاري نگهشون داريم و مراقب رسيدن بهشون باشيم آغاز سال نو براي ما هم بسيار خوب بود و دور هم جمع شدنها بيشتر از هميشه به مهراد مي چسبيد چون بزرگتر و عاقل تر شده . اين چند روز كه با بابايي كنارش بوديم چقدر براش لذت بخش بود و من مي ديدم كه پسرم چقدر آرومه .............كلا توي بغل من مي نشست و اصلا نمي رفت يه گوشه اي تنها بشينه و موقع غذاخوردن شكر خدا بيشتر از باباش آويزون بود و من شانس آورده بودم ............نه اينكه فكر كنيد غذاش رو باباش مي داد نه........از اين خبرا نيست ............ فقط آويزون اون بود ديشب دادم باباش غذاش رو بده كه من آشپزخونه رو م...
6 فروردين 1392