مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

براي مهراد جون و مينا جونم

                   ديروز مرخصي گرفتم و رفتيم براي دلبندانم خريد كرديم........... ماشالله مينا كه هر سه ماه بايد يه خريد كلي براش بكنيم چون لباسا كوتاه ميشن................. البته من براي لباساي دخترونه اينقدر ذوق مي كنم كه با تعجب مغازه دارا روبرو ميشم. من اصلا فكر نمي كردم كه مهراد از لباس خوشش بياد ....... خونه ي مادربزرگش بود كه ما از بازار برگشتيم رفتيم ....بلوز شلوارش رو كه بهش دادم خيلي سريع گفت تنم كن . وقتي هم رسيديم خونه به پرستارش نشون ميداد و مي گفت مامانم برام خريده......... قربونش برم به سفارش بابايي يه دستكش هم براش گرفتيم كه به نظ...
20 آذر 1392

بازیگوشی

چند وقته میخوام بیام اینجا و از بچه های گلم بنویسم اما می بینم خسته تر از اونم که بخوام بنویسم و ترجیح میدم اگر فرصت چند دقیقه ای پیدا می کنم کمرم رو به زمین برسونم . چیزی که این مدت بیشتر از همه اتفاق افتاده و دلم میخواد که بنویسم تا یادم بمونه اینه که مهراد و مینا خیلی بازیگوشی می کنن و وقتی مینا میخواد شیر بخوره مهراد میاد و براش ادا درمیاره و اونم اینقدر بازگوشه که برمی گرده و با هم کلی میخندن و شیرخوردن فراموشش میشه...............اینقدر مهراد رو دوست داره که وقتی گریه می کنه تا مهراد رو می بینه آروم می شه ................مهراد میاد و کنارش می شینه یا دراز می کشه و دست میندازه گردنش و می گه ابجیم بزرگ شده دیگه اندازه کیانا شده. مینای...
23 مهر 1392

از اون روزاشه

امروز از اون روزاشه!!!!!!!!!!!!!!!! مریم (مامان باران) کجایی که از صبح همش یادت می کنم . بیچاره بابایی دید دیگه من قاطی کردم با اون همه کار بردت پارک تا انرژیت تخلیه بشه آخه این همه انرژی رو از کجا میاری تو مهراد؟؟؟؟؟؟؟؟؟      
16 شهريور 1392

گم شدن در پارک

دایی عزیز من بعد از سالها اومده بودن اینجا. مادرجون هم برنامه ریزی کرده بود که ببریمشون پارک. دیشب مادرجون و چند نفری خونه موندن تا شام رو حاضر کنن ....منم به خاطر مینا خونه موندم و مهراد رو با باباش فرستادم برن پارک. خودمون وقتی شام حاضر شد رفتیم............ هنوز تازه نشسته بودم که بابایی اومد و گفت مهراد گم شده یکی بیاد دنبالش بگردیم..........اینقدر ریلکس بود که اصلا باور نمی کردم و اونا رفتن و چند دقیقه بعد برگشتن و گفتن همه بلند شید دنبال مهراد بگردیم که گم شده............من وحشت کردم گفتم شوخی می کنی .....بازم همونطور ریلکس گفت نه شوخی نمی کنم گم شده منم بلند شدم که خاله مژگان مینا رو از بغلم گرفت و رفتم دنبال مهراد بگردم .......چند ل...
10 شهريور 1392

عشق یعنی آرامش و آسایش

لاحول و لاقوه الابالله مینای خوشگل و شیرینم...........وای که من چقدر از بغل کردنت لذت می برم............بو می کنمت و آرامشی رو که نثارم می کنی سرمیکشم....................دیگه بازیگوش شدی و وقتی شیر میخوری توقف می کنی و کلی بازی و خنده و دوباره شروع می کنی و این روند ادامه داره تا سیر بشی............انگار این روزا ترجیح میدی درازکشیده شیر بخوری و کلی بازی کنی .............منم به خاطر تو و ارامشت هر کاری می کنم..................همه منو می شناسن که به خاطر هردوتا بچم از هیچی دریغ نکردم و تقریبا از بیشترتفریحاتم واقعا گذشتم تا اونها در آرامش باشن و این کارو کردم فقط و فقط به خاطر خودشون که ان شالله دوران کودکیشون رو در بهترین حالت بگذرونن و اص...
8 شهريور 1392

اولین مهمانی مستقل

امروز پسرم به مهمانی جشن تولد بیتا جون دعوت شد. این اولین باری بود که مهراد عزیزم به یه مهمانی تنها دعوت می شد و من نمی دونستم که میره یا نه؟ با بابایی و مینا رفتیم و مهراد رو به محل جشن تولد رسوندیم و من بردمش داخل سالن و کمی کنارش نشستم تا احساس تنهایی نکنه.........بعدش من اومدم و مهراد با بچه ها مشغول شد. بعد از یک ساعتی زنگ زدم ببینم مهراد چطوره؟ که مامان بیتا جون گفت خیلی خیلی پسر آقاییه و من موندم تو چرا می گی شیطونه..........اینجا که خیلی خیلی آقا بود. ازش پرسیدم بهت خوش گذشت ....گفت آره خیلی زیاد   ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------...
1 شهريور 1392

نفسم به نفست بنده پسرم

هنوز وقتی میخوام سفارش مینا رو به کسی بکنم می گم مهراد................انگار اسم پسرکم تو روح و جسم و ذهنم حک شده . امشب پیشم نیست و من خیلی دلتنگشم........... تحمل دوریش برام سخته . گاهی که با پدرش بازی می کنه و از ته دل می خنده و به هوا می پره منم غرق شادی میشم و پا به پاش می خندم بعد به صورتش نگاه می کنم و می بینم چقدر بزرگ شده و همه هوش و حواسم رو جمع می کنم تا مراقب لحظه های بزرگ شدنش باشم و نکنه یه وقت به خودم بیام و یادم نباشه که کی و چطور مهراد بزرگ شده. این روزا باتری و کنترل و ابزار کار بابا و کلا هر چی مربوط به وسایل برقی و الکترونیکی می شه مورد علاقه ی مهراده و از صبح تا شب زیر دست و پای بابایی مشغول کش رفتن وسایله و گاهی هم می ...
26 مرداد 1392

روزهایی که گذشت

روزهای آخر بارداری برام پر از ترس و وحشت بود از اینکه چطور زایمان کنم............ ترس تموم وجودم رو گرفته بود اما به روی خودم نمی آوردم.......... اما از درون تاثیر خودش رو می گذاشت و من معده درد شدیدی گرفته بودم............یه شب توی ماه نه که معده درد داشتم .........چون درداش می اومد و باز می رفت و یک ربع بعد دوباره برمی گشت فکر کردم که به زایمان نزدیک می شم................اونشب همش راه می رفتم و انتظار می کشیدم که دردام زیاد بشن...............ولی در عوض آروم تر شدم ........صبح که رفتم اداره اینقدر شبش درد کشیده بودم که مثل میت شده بودم............ پشت میز که اصلا نمی تونستم بشینم و همش می رفتم نماز خونه دراز بکشم....................اونجا هم...
28 تير 1392