روزهایی که گذشت
روزهای آخر بارداری برام پر از ترس و وحشت بود از اینکه چطور زایمان کنم............ ترس تموم وجودم رو گرفته بود اما به روی خودم نمی آوردم.......... اما از درون تاثیر خودش رو می گذاشت و من معده درد شدیدی گرفته بودم............یه شب توی ماه نه که معده درد داشتم .........چون درداش می اومد و باز می رفت و یک ربع بعد دوباره برمی گشت فکر کردم که به زایمان نزدیک می شم................اونشب همش راه می رفتم و انتظار می کشیدم که دردام زیاد بشن...............ولی در عوض آروم تر شدم ........صبح که رفتم اداره اینقدر شبش درد کشیده بودم که مثل میت شده بودم............ پشت میز که اصلا نمی تونستم بشینم و همش می رفتم نماز خونه دراز بکشم....................اونجا هم آروم نمی شدم و بالاخره اومدم خونه و دیگه تا زمان زایمان اداره نرفتم.
بعدشم که دکتر برام تاریخ سزارین گذاشت . انتظار تو بخش زایمان بیمارستان و دیدن حال و روز کسایی که سزارین کرده بودن و درد می کشیدن............. کسایی که یکی یکی می رفتن و برای رفتن به اتاق عمل آماده می شدن و با یه سرم و یه سند (سن) و کلی سیم آویزون می اومدن بیرون از اتاق ..........مثل یک درد کشنده می نشست تو وجودم و همش به خودم نهیب می زدم که باید تحمل کنی دیگه ......تا ابد که این بچه نمی تونه تو شکمت بمونه ..........پس صبور باش و به خدا توکل کن.
خواهرم معصومه تفلک از کارش زده بود و توی بخش همش می رفت و اومد و منتظر بود که منو ببرن اتاق عمل............از اون طرف هم همش خبر می اومد که دکترم از اون دکتراییه که دیر میاد و خیلی باید منتظر باشم............اما نه خیلی هم دیر اومد و من رفتم اتاق عمل..............می خواستم با بی حسی سزارینم کنن ولی متاسفانه اینقدرا شجاع نبودم و تا چشمم به اتاق عمل افتاد نزدیک بود غش کنم و خانم مسئول بیهوشی که دختر عموی معاونمون بود گفت بهتره منصرف بشی و بیهوشم کرد.........من همیشه از بیهوش شدن لذت می برم.
وقتی بهوش اومدم قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم و فقط صداها رو می شنیدم...........همسرم رو صدا زدن و منو منتقل کردن به بخش.............دختر گلم رو هم قبلا برده بودن بخش ............همه از زیباییش تعریف می کردن.........به زحمت دیدمش و اولی چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که چهره ی سفیدی داره و مثل گل توی لباس قرمزش می درخشید. عکسای اون روزش تو گوشیه خاله مینو هستش و متاسفانه من فقط فیلماش رو دارم.
از قبل دوتا راکت و توپ تنیس رو که مهراد خیلی دوست داشت گرفته بودیم و قرار بود که وقتی ابجی از پیش خدای مهربون میاد برای مهراد بیاره و مهراد همش منتظر بود......... شبی که مرخص شدم مهراد رو صدا زدم و لای قنداق مینا رو باز کردم و گفتم مهراد جون اینو ابجی برات آورده...........کلی ذوق کرد و هنوزم همش می گه ابجی از پیش خدای مهربون برام راکت اورد. چندتایی هم هدیه براش تهیه کرده بودیم که وقتی دیگران میان دیدن مینا به مهراد هم بدیم که بچم غصه نخوره یه وقت.
ده روز بعد از زایمان واقعا عالی بود و من یک لحظه هم احساس تنهایی نکردم...........مادرم , خواهرام و خواهرزاده ی عزیزم بهاره مثل پروانه دورم می چرخیدن و همیشه کنارم بودن و از همه مهمتر اینکه خانواده ی همسرم که مکه بودن و من خیلی خیلی راحت بودم . احساس ارامش و امنیتی رو تجربه کردم که کمتر توی زندگی پیش میاد.......... ده روز که گذشت بیشتر مهراد می رفت خونه ی مادربزرگش و من با مینا سرگرم بودم..............اون روزها هنوز هوای بخیه هام رو داشتم و به شدت مراقب بودم که یه وقت دوباره کارم به بیمارستان و اتاق عمل نکشه.
مینا هم که کارش خوردن و خوابیدن بود............. یه وحشتی دوباره اومده بود سراغم که حالا باید با دوتا بچه چکار کنم .......... مهراد رو صبح ها می گذاشتیم مهد ولی همش می گفت منو ببرید خونه ی باباحاجی ..........باباش هم رحمش می اومد و می بردش اونجا .............اونجا هم که دیگه طاقت دیدن گریه ی مهراد رو نداشتن و نگهش می داشتن..........منم می گفتم خوب اونجا راحته بزار سخت نگیرم تا مینا هم یکم بزرگتر بشه.
مدتی بود که تصمیم داشتیم خونه رو عوض کنیم و این دفعه دیگه به خاطر اینکه مهراد راحت تر باشه تصمیم رو عملی کردیم و اومدیم یه خونه ی بزرگتر ............... و واقعا مهراد اینجا راحت تره و اروم تر شده..........یه چندتا کار خطرناک هم تو خونهی باباحاجی انجام داده مثل کشیدن شلنگ گاز و ... که دیگه ترسیدم بفرستمش اونجا و حالا بیشتر با هم هستیم....ماه رمضونی که دلم نیومد بزارمش مهد.........گفتم مربیا حال ندارن به بچه ها برسن(البته احتمالا) خودم ازش مراقبت می کنم.......بعدش رو نمی دونم چکار کنم...............فعلا خدا رو شکر با هم خوبیم و من هم دیگه نمی ترسم که مهراد و مینا هر دو خونه بمونن و ازشون مراقبت کنم.....................به نظرم یه بچه ی سه ساله خودش سرگرمه و من فقط باید غذاش رو بدم و ببرمش دسشویی.
مهراد یه پارچه آقاست و هوای خواهرش رو داره.....این زمانی به من ثابت شد که یه شب بابایی مینا رو بغل گرفته بود و وقتی میخواست بزارتش زمین طوری این کارو کرد که مینا نزدیک بود بیفته و من گفتم حواست کجاست نزدیک بود بچه رو بندازی.................. که دیدم مهراد هم داره می زنه به باباش و می گه چرا ابجی رو انداختی.
هر کسی هم می گه ابجیت رو می دی ببریم می گه نه مال خودمونه...........گاهی دوست داره سرش رو بزاره کنارش و دراز بکشه و دست و پای مینا رو ناز کنه و ببوسه............گاهی هم می گه مامان تو بیا پیش من بخواب ...........منم حتما اینکارو می کنم................مینا رو می سپرم به بابا و با مهراد می خوابم ..........بعضی وقتها هم من و مینا و مهراد با هم می خوابیم.
وقتی مهراد رو بغل می کنم و تو صورتش دقت می کنم می بینم که پسرکم بزرگ شده و قد کشیده .....قربونش برم من که خیلی خیلی صبوره...............اون روزها که اصلا روز و شبم رو نمی فهمیدم ...............یه شب ساعتای یازده یا دوازده بود که یهو یادم اومدم مهراد شام نخورده...........گفتم ااااااااااااا مهراد تو شام نخوردی............گفت اره...........گفتم میخوای ........گفت آره...... و من اینجور مواقع چقدر دلم میخواد که از همه چیزم بگذرم و فرصت داشته باشم تا به پسرکم بیشتر از اینها برسم.......................خدا رو شکر مهراد از اول رابطش با باباش عالی بوده و الانم خیلی با باباش میره اینور و اونور و کلا وقتش پره و من از این بابت خدا رو شاکرم...........چون به دلبندم سخت نمی گذره. خواهی نخواهی من مجبورم به مینا بیشتر برسم و مهراد اینو کاملا درک می کنه که من باید به مینا شیر بدم و پوشکش رو عوض کنم و در اینجور مواقع اصلا گیر نمیده که بیا فلان کار رو برای من بکن...............منم تا کارم با مینا تموم می شه به مهراد می رسم
این روزها هم می گذره نه خیلی زود ولی می گذره..........به نظرم سختی ها مال بچه ی اوله و اگه بچه ی دوم با فاصله ی کمی از بچه ی اول باشه دیگه اینقدرها سخت نیست و اوضاع خوبه.
امشب رفته بودیم خونه ی اقاجون افطاری و چند تا عکس داغ از مهراد و مینا , دایی مصطفی گرفت که گذاشتم تو ادامه ی مطلب.