مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

عشق یعنی آرامش و آسایش

1392/6/8 9:50
نویسنده : مامان
210 بازدید
اشتراک گذاری

لاحول و لاقوه الابالله

مینای خوشگل و شیرینم...........وای که من چقدر از بغل کردنت لذت می برم............بو می کنمت و آرامشی رو که نثارم می کنی سرمیکشم....................دیگه بازیگوش شدی و وقتی شیر میخوری توقف می کنی و کلی بازی و خنده و دوباره شروع می کنی و این روند ادامه داره تا سیر بشی............انگار این روزا ترجیح میدی درازکشیده شیر بخوری و کلی بازی کنی .............منم به خاطر تو و ارامشت هر کاری می کنم..................همه منو می شناسن که به خاطر هردوتا بچم از هیچی دریغ نکردم و تقریبا از بیشترتفریحاتم واقعا گذشتم تا اونها در آرامش باشن و این کارو کردم فقط و فقط به خاطر خودشون که ان شالله دوران کودکیشون رو در بهترین حالت بگذرونن و اصلا دوست ندارم با سختی دادن به اونها و این ور اون ور گذاشتنشون برم دنبال خوشیهام. هر چند شاید به نظر خیلیها اشتباه باشه اما من این اشتباه رو دوست دارم و ترجیح میدم اینطور باشم ..البته الان مهراد که بزرگ شده و با باباش حسابی خوش می گذرونه و من هم صبر پیشه می کنم تا مینای جیگرم هم بزرگتر بشه و بتونه راه بره که کمتر اذیت بشه. اونوقت دیگه میزنیم تو خط گردش و تفریح و تا آخر عمرم با عزیزانم خوش خواهیم بود ان شاء الله به لطف خدا

یکی دو هفته قبل مهراد خیلی خیلی شیطون شده بود و شیطونیش به کنار خیلی جیغ می زد و برای هر چیزی گریه می کرد و داد و بیداد که اینو میخوام و اونو میخوام .....بابا چرا اینو برام نخریدی چرا این کارو نکردی....................هیچ طوری هم حواسش پرت نمی شد و همینطور جیغ می زد..............روزای اول خوب قابل تحمل بود ولی بعد از یک هفته سردرد گرفتم و اصلا خوب نمی شد .............سردرد چه ها که با آدم نمی کنه ...........خیلی اعصابم ضعیف شده بود و دیگه کنترل خودم رو از دست داده بودم.

به درگاه خدا استغفار کردم و ازش کمک خواستم ............... ازش خواستم کمکم کنه و صبرم رو زیاد کنه تا تحمل کنم و خودش یه طوری مهراد رو آروم کنه.

بعد از چند روزی با لطف خدای مهربون و محبت فراوان من و باباش  , مهراد خیلی آروم شد ............. و ما هم تصمیم گرفتیم رفت و آمدمون رو با اونایی که بچه ی کوچیک دارن به حداقل برسونیم که هم مهراد آروم باشه و هم میون این شیطنت ها یه وقت اتفاقی برای کسی نیفته.....................خداییش وقتی میریم خونه ی کسایی که بچه هاشون بزرگن مثل خاله مژگان .....مهراد کیف می کنه و من و بابایی و مینا هم در آرامشیم.

 

این روزا خیلی فکر می کردم به مهراد و رفتارش ...........از وقتی مینا به دنیا اومد به نظر مهراد هیچ طوریش نبود و ظاهرا نه حسادتی و نه چیز دیگه ای دیده نمی شد

اما حالا که دقت می کنم می بینم مهراد عزیزم هم یه بحرانی رو پشت سر گذاشت............اون روزا چند باری توی شلوارش جیش کرد و دسشوییش رو اصلا نمی گفت و باید خودمون حواسمون بهش بود تا مشکلی پیش نیاد..................... من ناخودآگاه و به خاطر کارهای مینا که تمومی ندارن مثل شیردادن و تعویض پوشک و آروم کردنش .........توجهم به مهراد خیلی کم شده بود.................بعد از مدتی که اینو فهمیدم و سعی کردم با سپردن مینا به باباش و کسی که توی خونمون باشه وقت بیشتری رو با مهراد دلبندم که قبلا همه ی وقتم مال اون بوده بگذرونم کم کم آثار تموم بیقراری ها حذف شد و الان دیگه مهراد اون موارد رو نداره.

مدتی میشه که برای مینا و مهراد پرستار گرفتم و خودم هم هستم توی خونه ...................روزهایی که پرستارشون میاد خیلی خیلی روزهای خوبیه و من وقتم رو برای مهراد و مینا تقسیم می کنم تا با هردوشون باشم.

مهراد بعضی وقتها میاد نگام می کنه و می گه مامان خیلی دوست دارم یا شبها میگه میخوام پیش تو بخوابم .........وقتی هم میخوابه می گه کمرم رو برام میمالی مامان.....گاهی آروم بلند میشه صورت من و بابایی رو می بوسه .............باباش براش قصه می گه و اونم آروم میخوابه.......قربونش برم من

روزهای شیرین بچه داری و گذروندن وقت با این فرشته های خدا خیلی خوبن ...........فقط گاهی تنهایی سخته و اگه نیروی کمکی باشه عاااااااااااااااااالیه

این روزها هم میگذره و من تمام تلاشم اینه که شیرینیهاش رو برای خودم موندگار کنم .............چند سال دیگه نفس های منم بزرگ میشن ...............اونوقت مطمئنم که دلم برای بغل کردن مینا کوچولو و مهراد کوچولوم تنگ میشه ...همینطور که الان گاهی دلم میخواد که میناو مهراد روزهای اول تولد رو بغل کنم و به قلبم بچسبونم ولی دیگه اون روزها گذشته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم مامان باران
14 شهریور 92 23:41
چه خوب که تونستی برنامه ریزی کنی و وقت بزاری بالاخره مهراد هم الان بیشتر از مینا متوجه احساست میشه الان...الهی بچه ها رو باید خیلی مراقب بود انقدر که حساسن.....


آره راست می گی ....ما گاهی غافل می شیم
مامان ملیناوکیانا
17 شهریور 92 7:52
واقعا کارخوبی کردی که پرستار گرفتی مخصوصا از همین حالا که خودت تو خونه ای، اینجوری دیگه وقتت خیلی آزاد میشه که به مهراد هم برسی طفلی بچه های اول من خیلی دلم واسشون میسوزه.... خیلی مراقبش باش.



به نظر من هر دو گناه دارن...کلا دو بچه داشتن اشتباهه به نظرم
مامان بیتا
25 شهریور 92 8:26
سلام میترای عزیز
از خوندن این پست خیلی لذت بردم انشالا که همیشه کنار خانواده ات همینطور شاد و خوشحال باشی. به جای منم مینا رو بغل کن و ببوس منم دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده.


چشم حتما آره می بینی فقط لذتاش یاد آدم می مونه و سختی هاش تقریبا فراموش می شه
مامان سورنا
31 شهریور 92 12:43
چه پست با احساسی بود میترا جون..خوشحالم که مشکل مهراد رو پیدا کردین و تونستین با وقت گذاشتن برای اون به همراه خواهرش این احساس رو از بین ببرید برای بچه و ارومش کنید....ایشالله مینا هم زودی بزرگ بشه و بیشتر بتونی به تفریح و کارهایی که دوست داری برسی....


آره خدا رو شکر می کنم که توفیق داد و چشممون رو باز کرد وگرنه بچم چقدر اذیت می شد.
ممنون از دعای خوبت .......