عشق یعنی آرامش و آسایش
لاحول و لاقوه الابالله
مینای خوشگل و شیرینم...........وای که من چقدر از بغل کردنت لذت می برم............بو می کنمت و آرامشی رو که نثارم می کنی سرمیکشم....................دیگه بازیگوش شدی و وقتی شیر میخوری توقف می کنی و کلی بازی و خنده و دوباره شروع می کنی و این روند ادامه داره تا سیر بشی............انگار این روزا ترجیح میدی درازکشیده شیر بخوری و کلی بازی کنی .............منم به خاطر تو و ارامشت هر کاری می کنم..................همه منو می شناسن که به خاطر هردوتا بچم از هیچی دریغ نکردم و تقریبا از بیشترتفریحاتم واقعا گذشتم تا اونها در آرامش باشن و این کارو کردم فقط و فقط به خاطر خودشون که ان شالله دوران کودکیشون رو در بهترین حالت بگذرونن و اصلا دوست ندارم با سختی دادن به اونها و این ور اون ور گذاشتنشون برم دنبال خوشیهام. هر چند شاید به نظر خیلیها اشتباه باشه اما من این اشتباه رو دوست دارم و ترجیح میدم اینطور باشم ..البته الان مهراد که بزرگ شده و با باباش حسابی خوش می گذرونه و من هم صبر پیشه می کنم تا مینای جیگرم هم بزرگتر بشه و بتونه راه بره که کمتر اذیت بشه. اونوقت دیگه میزنیم تو خط گردش و تفریح و تا آخر عمرم با عزیزانم خوش خواهیم بود ان شاء الله به لطف خدا
یکی دو هفته قبل مهراد خیلی خیلی شیطون شده بود و شیطونیش به کنار خیلی جیغ می زد و برای هر چیزی گریه می کرد و داد و بیداد که اینو میخوام و اونو میخوام .....بابا چرا اینو برام نخریدی چرا این کارو نکردی....................هیچ طوری هم حواسش پرت نمی شد و همینطور جیغ می زد..............روزای اول خوب قابل تحمل بود ولی بعد از یک هفته سردرد گرفتم و اصلا خوب نمی شد .............سردرد چه ها که با آدم نمی کنه ...........خیلی اعصابم ضعیف شده بود و دیگه کنترل خودم رو از دست داده بودم.
به درگاه خدا استغفار کردم و ازش کمک خواستم ............... ازش خواستم کمکم کنه و صبرم رو زیاد کنه تا تحمل کنم و خودش یه طوری مهراد رو آروم کنه.
بعد از چند روزی با لطف خدای مهربون و محبت فراوان من و باباش , مهراد خیلی آروم شد ............. و ما هم تصمیم گرفتیم رفت و آمدمون رو با اونایی که بچه ی کوچیک دارن به حداقل برسونیم که هم مهراد آروم باشه و هم میون این شیطنت ها یه وقت اتفاقی برای کسی نیفته.....................خداییش وقتی میریم خونه ی کسایی که بچه هاشون بزرگن مثل خاله مژگان .....مهراد کیف می کنه و من و بابایی و مینا هم در آرامشیم.
این روزا خیلی فکر می کردم به مهراد و رفتارش ...........از وقتی مینا به دنیا اومد به نظر مهراد هیچ طوریش نبود و ظاهرا نه حسادتی و نه چیز دیگه ای دیده نمی شد
اما حالا که دقت می کنم می بینم مهراد عزیزم هم یه بحرانی رو پشت سر گذاشت............اون روزا چند باری توی شلوارش جیش کرد و دسشوییش رو اصلا نمی گفت و باید خودمون حواسمون بهش بود تا مشکلی پیش نیاد..................... من ناخودآگاه و به خاطر کارهای مینا که تمومی ندارن مثل شیردادن و تعویض پوشک و آروم کردنش .........توجهم به مهراد خیلی کم شده بود.................بعد از مدتی که اینو فهمیدم و سعی کردم با سپردن مینا به باباش و کسی که توی خونمون باشه وقت بیشتری رو با مهراد دلبندم که قبلا همه ی وقتم مال اون بوده بگذرونم کم کم آثار تموم بیقراری ها حذف شد و الان دیگه مهراد اون موارد رو نداره.
مدتی میشه که برای مینا و مهراد پرستار گرفتم و خودم هم هستم توی خونه ...................روزهایی که پرستارشون میاد خیلی خیلی روزهای خوبیه و من وقتم رو برای مهراد و مینا تقسیم می کنم تا با هردوشون باشم.
مهراد بعضی وقتها میاد نگام می کنه و می گه مامان خیلی دوست دارم یا شبها میگه میخوام پیش تو بخوابم .........وقتی هم میخوابه می گه کمرم رو برام میمالی مامان.....گاهی آروم بلند میشه صورت من و بابایی رو می بوسه .............باباش براش قصه می گه و اونم آروم میخوابه.......قربونش برم من
روزهای شیرین بچه داری و گذروندن وقت با این فرشته های خدا خیلی خوبن ...........فقط گاهی تنهایی سخته و اگه نیروی کمکی باشه عاااااااااااااااااالیه
این روزها هم میگذره و من تمام تلاشم اینه که شیرینیهاش رو برای خودم موندگار کنم .............چند سال دیگه نفس های منم بزرگ میشن ...............اونوقت مطمئنم که دلم برای بغل کردن مینا کوچولو و مهراد کوچولوم تنگ میشه ...همینطور که الان گاهی دلم میخواد که میناو مهراد روزهای اول تولد رو بغل کنم و به قلبم بچسبونم ولی دیگه اون روزها گذشته.