مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

گم شدن در پارک

1392/6/10 13:55
نویسنده : مامان
191 بازدید
اشتراک گذاری
دایی عزیز من بعد از سالها اومده بودن اینجا. مادرجون هم برنامه ریزی کرده بود که ببریمشون پارک. دیشب مادرجون و چند نفری خونه موندن تا شام رو حاضر کنن ....منم به خاطر مینا خونه موندم و مهراد رو با باباش فرستادم برن پارک. خودمون وقتی شام حاضر شد رفتیم............ هنوز تازه نشسته بودم که بابایی اومد و گفت مهراد گم شده یکی بیاد دنبالش بگردیم..........اینقدر ریلکس بود که اصلا باور نمی کردم و اونا رفتن و چند دقیقه بعد برگشتن و گفتن همه بلند شید دنبال مهراد بگردیم که گم شده............من وحشت کردم گفتم شوخی می کنی .....بازم همونطور ریلکس گفت نه شوخی نمی کنم گم شده منم بلند شدم که خاله مژگان مینا رو از بغلم گرفت و رفتم دنبال مهراد بگردم .......چند لحظه ای تونستم آرامش خودم رو حفظ کنم ولی بعد دیگه با صدای بلند زدم زیر گریه..........بعد از مدتی یه خانمی منو دید و گفت چی شده بچتون گم شده...........گفتم آره...اونم گفت کنار آب بود برید اونجا.............راه افتادم توی مسیر رسیدم به نگهبانی .........رفتم گفتم آقا بچم گم شده....گفتن نه نگران نباش همینجاست یه آقایی پیداش کرده ولی هر کار کردیم اسمش رو نگفت که تو بلندگو اعلام کنیم..........همون موقع مهراد رو دیدیم و من از خوشحالی میخواستم سجده شکر بجا بیارم ..... لحظات سختی بود ولی به خیر گذشت .می تونست خیلی بدتر از این باشه ولی به لطف خدا نشد. خدای مهربون من همیشه حافظ بچه هام باش..........ممنونتم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

دانشجو
10 شهریور 92 14:24
سلام عزیزم ما توی وبلاگمون جشنواره ی زیبا ترین کودک رو برگزار کردیم منتظر حضور گرمتون هستیم ومارو با رای خودتون خوشحال کنید
مریم مامان باران
14 شهریور 92 23:43
وای یعنی تا بخوام برسم اخر متنت جونم بالا اومد....تروخدا خیلی مراقب باشید بچه دزدی خیلی زیاد شده....

راستی یه مدته لپ تاپم رفته سرویس با گوشیم میام وبلاگت کلی یادت می افتم.


حق داری خوب ....آره دیگه اون پارک شلوغه دیگه ممنوع شد براشون

ممنون که میای خوشحالم می کنی
مامان ملیناوکیانا
17 شهریور 92 8:20
ای وای چقدر بد میترا..... چی بهت گذشته اون لحظات.... خداروشکر که به خیر گذشت.... خدا هیچ وقت نظرش رو از ما دریغ نکنه


فقط امیدوارم برای هیچ کسی پیش نیاد و هیچ کس اون لحظات رو تجربه نکنه
مامان بیتا
25 شهریور 92 8:27
میترا جون
می فهمم چقدر بهت سخت گذشته انشالا که دیگه هیچوقت پیش نیاد.


ممنون بهی جون
گل نسا
26 شهریور 92 8:05
خدارو شکر
قربونت برم که گریه کردی مادر جونش به بچه اش بسته است، عشق مادری والاترین عشق زمینیه
الهی سلامت باشی همیشه


ممنون ........تو هم همینطور
مامان سورنا
31 شهریور 92 12:17
خیلی پست بدی بود و خیلی خوب احساست رو درک می کنم و یاد اون روزی افتادم که سورنا گم شده بود...ولی عکس العمل باباش واقعا برام جالب بود اصلا باورم نمیشه..افرین به این صبر و روحیه...


چرا عزیزم باور کن اون همیشه همینقدر ریلکسه .طوری که بعضی وقتها من میخوام از ریلکسی اون خودم رو بکشم
مریم مامان پرنیا
15 مهر 92 2:46
سلام میترا جون.....خدا رو شکر ....واقعا" می تونست بدتر از این بشه......چه استرسی کشیدی عزیزم.....


علیک سلام مریم جون
خیلی بد بود خیلی بد.امیدوارم هیچ وقت کسی تجربش نکنه