گم شدن در پارک
دایی عزیز من بعد از سالها اومده بودن اینجا. مادرجون هم برنامه ریزی کرده بود که ببریمشون پارک.
دیشب مادرجون و چند نفری خونه موندن تا شام رو حاضر کنن ....منم به خاطر مینا خونه موندم و مهراد رو با باباش فرستادم برن پارک.
خودمون وقتی شام حاضر شد رفتیم............ هنوز تازه نشسته بودم که بابایی اومد و گفت مهراد گم شده یکی بیاد دنبالش بگردیم..........اینقدر ریلکس بود که اصلا باور نمی کردم و اونا رفتن و چند دقیقه بعد برگشتن و گفتن همه بلند شید دنبال مهراد بگردیم که گم شده............من وحشت کردم گفتم شوخی می کنی .....بازم همونطور ریلکس گفت نه شوخی نمی کنم گم شده
منم بلند شدم که خاله مژگان مینا رو از بغلم گرفت و رفتم دنبال مهراد بگردم .......چند لحظه ای تونستم آرامش خودم رو حفظ کنم ولی بعد دیگه با صدای بلند زدم زیر گریه..........بعد از مدتی یه خانمی منو دید و گفت چی شده بچتون گم شده...........گفتم آره...اونم گفت کنار آب بود برید اونجا.............راه افتادم توی مسیر رسیدم به نگهبانی .........رفتم گفتم آقا بچم گم شده....گفتن نه نگران نباش همینجاست یه آقایی پیداش کرده ولی هر کار کردیم اسمش رو نگفت که تو بلندگو اعلام کنیم..........همون موقع مهراد رو دیدیم و من از خوشحالی میخواستم سجده شکر بجا بیارم ..... لحظات سختی بود ولی به خیر گذشت .می تونست خیلی بدتر از این باشه ولی به لطف خدا نشد.
خدای مهربون من همیشه حافظ بچه هام باش..........ممنونتم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی