مرواريدهاي درشت و محكم
عزيز دلم روز يازده فروردين داشت صاحب دوتا دندون كرسي مي شد اما ما نمي دونستيم
چون مثل سابق از علامت بي اشتهايي كه هميشه منو به سمت دراومدن دندون مي برد شكر خدا خبري نبود
رفته بوديم خارج از شهر كه مهرادم يه هوايي بخوره.......................توي باغها كلي قدم زديم
مهراد عزيزم مي خواست خودش راه بره...........ازش مي پرسيدم مهراد خسته شدي..........مي گفت آره
مي گفتم ميخواي بغلت كنم.......... مي گفت نه
تموم راه رو خودش اومد و برگشت..........وقتي برگشتيم توي خونه تا استراحت كنيم احساس كردم بدنش داغ شده ........... اما به خودم تلقين مي كردم كه چيزيش نيست
مهراد هم خيلي گريه و بيقراري مي كرد...............هيچ جوري نمي شد ساكتش كرد
يه چند ساعتي كه گذاشت ديدم تبش بالا رفته و خيلي بدنش داغه
با عمواينا برگشتيم شهر................... قطره استامينوفن داديم ولي تبش قطع نشد.......دكتر هم برديمش
دو شبانه روز مهراد تب شديد داشت و من و باباش بالاي سرش بيدار بوديم و سعي مي كرديم تبش رو پايين بياريم ولي هيچ طوري پايين نمي اومد........روز سوم تبش قطع شد
و خداوند بعد از اين همه سختي، دوتا مرواريد ديگه به پسرم داد و حالا اون صاحب هيجده تا دندون خوشگله
پسرم اينا رو برات مي نويسم كه بعدها بدوني چقدر سخت دندون درآوردي و قدرشون رو بدوني