مهراد و بيست و دو ماهگي
مهراد عزيزم.اميد زندگيم امروز بيست و دوماهت تموم ميشه و تو توي همين يك ماه كلي پيشرفت كردي ماشالله هزار ماشالله
انگار هر روز كه ميگذره بزرگ شدنت محسوس ميشه و هر روز هم دامنه لغاتت پيشرفت مي كنه و با كلمات جديد من و پدرت رو خوشحال مي كني........... گاهي هم پشت تلفن با بعضي ها مثل عمو مهدي كه عاشقشي حرف مي زني و كلماتي رو كه تا بحال به زبون نياوردي براش مي گي كه من متحير مي مونم چون معمولا تو پشت تلفن خيلي كم حرف مي زني
پسر خوشگلم اميدوارم خنده هاي زيبا و دوست داشتنيت و مهربوني منحصر به فردت هميشه و هميشه مهمون دل مهربونت باشه .................. نگاههاي زيركانت و خنده هاي بعد از اون اينقدر منو وسوسه مي كنه كه بي اختيار مي گيرم و مي چلونمت
همه مي گن فيس و افادت زياده و خيلي تيتيش هستي و به من رفتي ..........ولي من كه در خودم فيس و افاده اي نمي بينم كه اگه اينطور بود قطعاً وضعم از اين كه هست بهتر مي شد.
از يك ماه پيش خودت شروع كردي و جيشت رو گفتي و منم ادامه دادم برات ولي خوب هميشگي نيست و گاهي مي گي و گاهي نمي گي.....گاهي هم كه ميريم و نمي كني..تا مي گم پس نداري و پاشو بريم ديگه مي شيني و جيشت رو مي كني........اميدوارم اين اتفاق خيلي زود بيفته و از اين پوشكها راحت بشي عزيز دلم
وقتي ميخوايم بريم بيرون .اين تويي كه توي خونه مي دويي تا زودتر بيايم بيرون و وقتي در آسانسور رو باز مي كنيم مثل يه قرقي ازش مي پري بيرون و همسايه ها هر كدوم يه جوري قربون صدقت ميرن ....چون خيلي مهربوني و يكسره خنده تحويلشون ميدي
از روز 15 فروردين با بابايي رفتيم و مهد ثبت نامت كرديم . فكرش رو مي كردم كه خيلي خوب با مهد كنار بياي و دوسش داشته باشي كه همينطورم شد و ماشالله هزار ماشالله توي مهد نمونه اي .ظهرها كه ميايم دنبالت با شور و هيجان باور نكردني برامون توضيح ميدي كه اونجا چكار مي كني ....من فكر مي كنم اونجا همش داري مي دويي..............روزاي اول ديگه رمق نداشتي خودت راه بياي و بايد بغلت مي كرديم ...........منم خيلي راضيم چون همه جوري شرايطي رو كه من ميخواستم داره
دو روز گذشته رو مهد نرفتي و ديروز مربيت زنگ زده بود از حالت بپرسه.............خيلي حس خوبي بود........ به بابايي گفتم ببين پسرمون دوست و آشنا پيدا كرده و سراغش رو مي گيرن.............اين آغاز روابط اجتماعي موفق تو هستش پسرم ..........اين يكي رو بايد اعتراف كنم به بابات رفتي
بيست و دو ماه از زندگيت مي گذره و حالا مثل يه مرد رفتار مي كني ........باهات حرف مي زنم مي فهمي و كاري رو كه ازت ميخوام انجام ميدي..گاهي هم خودت رو به نشنيدن مي زني كه دست از سرت بردارم ................ خيلي اين رفتارهاي بزرگونت برام جالبه
ديروز ليوان آب رو برداشته بودي و براي عروسك آوردي .جلوي دهنش گرفتي و بهش مي گفتي بخور بخور.........بعدشم خواستي خودت بخوري..............ديدم داري مسخره بازي مي كني و آب رو قرقره مي كني گفتم ليوان رو بده ببرم كه ديدم تند تند شروع كردي به خوردن آب ....خيلي خندم گرفته بود اما جلوي خودم رو گرفتم كه فكر نكني كار خوبيه و هميشه بخواي انجام بديش
تو بازيها از بدو بدو و قايم موشك خيلي خوشت مياد
اندك صدايي كه توي خونه بياد گوشهات رو تيز مي كني و توجهت رو جمع مي كني كه ببيني چي بودو از كجا بود
گه گاهي اجازه ميدي پتو يا روانداز روت بكشيم...............قبلا تو هفت خواب هم اين اجازه رو بهمون نميدادي و غر ميزدي كه برش داريم..........باز البته به جوراب گير دادي و گريه مي كني كه از پات دربيارم
بعضي لباسا رو هم نميزاري تنت كنم و كلي صاحب سليقه شدي عزيزم
اين روزا هر كي مي بينت ميگه چقدر قلدرونه و مردونه حرف ميزني.........من زياد متوجه نميشم ولي جالبه كه همه مي گن................منم جواب ميدم كه خوب پسره ديگه نبايد مثل دخترها نازك حرف بزنه كه .مگه نه ماماني
پسر عزيزتر از جانم تو بهترين و بزرگترين هديه خداوند به من هستي و خوشحالم كه لياقت داشتنت رو داشتم............. هميشه و هميشه پرقدرت و مهربون باش