مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

مهراد اين روزها

1391/3/8 13:41
نویسنده : مامان
346 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتي رفتي توي بيست و دوماهگي تا حالا كه ديگه چيزي به دو سالگيت نمونده، يعني توي اين حدودا دو ماه ، خيلي خيلي پيشرفت كردي .....خصوصا توي حرف زدن .حالا ديگه جملات سه كلمه اي مي گي مثلا:

مامان بيا غذا ............... مامان بدو تند ............ مامان غذا بخور

مي خوام و نمي خوام رو چند روزي مي شه كه ياد گرفتي

اين روزها منم به آرزوم رسيدم و ازت مي پرسم كه غذا ميخواي يا نه و جوابم رو ميدي

شديدا هم خابالو شدي ..............يه موقعي بود كه سريع بيدار مي شدي و هر جا ميخواستيم مي رفتيم ولي حالا بيدار كردن و سرحال كردن تو يه پروسه شده واسمون

من خيلي از پيشرفت هات رو مديون مهدكودك هستم............ حرف زدنت رو ............... بازي كردن با بچه ها رو ............... قبلا يه گوشه مي ايستادي و بيشتر بچه ها رو تماشا مي كردي ولي حالا حتي توي يه مغازه كه يه كوچولو مي بيني سريع با هم بازي مي كنيد و غش غش مي خندي

ولي هنوز به بعضي از بچه ها كه وسايلت يا چيزايي رو كه باهاشون بازي مي كني ازت مي گيرن حساسي و گريه مي كني

همه چيز رو خوب مي فهمي و ياد مي گيري

يه روز دمپائيهات رو از توي دسشويي برداشتي و گذاشتي توي بالكن كه بري بازي كني ....من داشتم غذا مي خوردم............ بابايي مي گفت همش به من نگاه مي كردي كه ببيني چيزي بهت مي گم يا نه، آخه مي دوني كه از اين كار بدم مياد ................. وقتي هم توي بالكن بودي .سرت رو از گوشه ي در مثل بچه مظلومها درآوردي و به من نگاه مي كردي............... با يه صورتي كه نشوني از شادي يا ناراحتي توش نبود..................... با اندك خنده ي من .....تموم صورتت پر از شادي شد و گل از گلت شكفت و رفتي بازي كردي.

حالا ديگه مفهوم ناراحتي و شادي رو خوب مي فهمي .....وقتايي كه ازت دلخورم مياي و دست مي اندازي دور گردنم و خودت رو لوس مي كني و مي گي مامان....تا بهت نخندم نمي ري

شبها موقع خواب صورتت رو مياري و مي گي بوس .......من و بابا بايد به ترتيب ببوسيمت ..بعد مي ري مي خوابي

يه عادت خيلي خوب كه پيدا كردي .اينه كه وقتي خسته اي و خوابت مياد ........مي گي لا لا و خودت مي ري روي تخت و ميخوابي ...بدون نياز به اينكه كسي پيشت باشه

توي كارهاي خونه و مرتب كردن هم كه مثل هميشه خيلي كمك مي كني............. يه روز نمي دونم چي شده بود كه همهي اسباب بازيهات رو از اتاق آوردي و گفتي بزار روي كابينت ....... خوب منم گذاشتم و اجازه نمي دادي كه برشون داريم

همه مي گن از نظر ظاهري شبيه شايان عزيزم(پسرخاله ي مهربونت) هستي ............. من اميدوارم كه از نظر اخلاقي هم مثل شايان جون عاقل و فهميده و با كمالات باشي .............. تا من از داشتن چنين پسري كيف كنم

.............................................................................................................................

چند روز پيش براي اولين بار پي پيت رو هم توي  wc رفتي و اين آغاز خوبي بود ..... اون روزا كه سميه نوشته بود و من مي خوندم واقعا درك نمي كردم كه تحويل دسشويي با اون وضعيت يعني چي ؟ ولي سميه جون حالا درك كردم و واقعا كه افتضاح بود....................سميه عزيزم همين جا ازت بازم تشكر مي كنم چون توضيحات و راهنمائيهات خيلي به درد من خورد و اميدوارم كه خيلي زود بشه كه منم مهراد رو ديگه پوشك نكنم و اين پروسه به خوبي به اتمام برسه.

 

.............................................................................................................................

ديروز رفته بوديم خريد .......مهراد جان تو رو هم با خودمون برديم مثل هميشه ........... اينقدر توي مغازه اذيت كردي كه اصلا نتونستم با بابايي توي انتخاب مدل همراهي كنم ................. اينقدر جلوت رو گرفتم كه وسايل مغازه رو خراب نكني ......چون به همه چيز دست مي زدي ..............كه گفتم اين آخرين باري بود كه براي خريد تو رو با خودم مي برم................... چون اعصابم به قدري خط خطي شده بود كه مي خواستم كار دست خودم و تو بدم

بعدشم رفتيم رستوران. كه فضوليهاي تو اونجا با آب و ننشستنت رو صندلي ( برخلاف هميشه كه مثل آقا مي نشستي) ، به گند كشيدن رستوران ( غذا و دوغ و ... همه چيز روي زمين) باعث شد كه تصميم بگيريم ديگه با تو رستوران نريم تا وقتي كه ياد بگيري اين رفتارها رو انجام ندي.

البته نمي دونم چقدر مي تونم به اين تصميم ها عمل كنم .چون من نفسم به نفس تو بنده و جز در مواقع ضروري نمي تونم تو رو جايي بزارم................. اما براي خريدهاي مهم قطعا نمي برمت .....چون اجازه نمي دي درست تصميم بگيرم

.................................................................................................................................

پسر خوشگلم هنوز نوزده روز ديگه مونده تا دوساله بشي و من منتظر پيشرفت هاي چشمگيرت تو اين مدت هستم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فنچ بانو
8 خرداد 91 21:49
آخیییییییییییییییییییی میترا جون چقدر خوب و با جزئیات می نویسی. خیلی خوبه. من کلی چیز یاد می گیرم که برای بچه هام(!) باید چیکار کنم. مرسی. چند روز پیش اتفاقا پسر برادر حبه اومده بود خونمون. نزدیک 3 سالشه. دیگه پوشک نیست اما خیلی سخت میره دستشویی. تازه به این فکر کردم که راستی باید چه جوری به بچه فهموند که بره دستشویی؟ سخته ها!!
اما ماشالله مهراد خیلی آروم و فهمیده ست. خدا حفظش کنه عزیییییییزم


سلام فنچي جونم
ممنون كه با اين همه كه كار داري به ما سر ميزني
آره خدا رو شكر مهراد داره خوب پيش ميره
محمد آواره
9 خرداد 91 14:40

امااااان از دست تو مهراااد جون جونی خودم که همرو اذیت کردی بااا این همه شیطونیاااااااااات
بچه باااید همیشه شیطون باااشه .شیطونی کن مامان بابا پشتتن جمع میکنن


قربون تو جیگرم بشم الهی


بلهههههههههه ديگه

نگفته ايشون همين كارو مي كنن
جديدا خيلي فضول شده ......... بيچارم كرده
حالا فرق دختر و پسر رو مي فهمم
گل نسا
10 خرداد 91 1:11
خسته نباشی بانو هر وقت میام وبلاگت و میخونم تازه یکی از ابعاد زحمتایی که یه مادر برای بچه اش میکشه برام روشن میشه
الحق که بهشت زیر پای شما ماماناست

هر کدوم از ایم مراحل پیشرفت بچه ها واقعا برام شگفت انگیزه....از برقراری ارتباط با بچه های دیگه گرفته تا درک عشق و محبت...و تا همین دستشویی رفتن مستقلانه
خیلی جالبه

نازیییییییییییییی
مهرادمون داره دو ساله میشهماشالاااااااااااااااا
الهی که 120 ساله بشه زیر سایه مامان وبابای گلش


سلام گل نسا جونم
آره تا مادر نشي هيچكدوم رو عميقا درك نمي كني
ايشالله به زودي زود تو هم به جمع ما بپيوندي و ببيني كه بهشت چه مزه اي ميده(خنده)
سپیده (MiSs PiNk)
10 خرداد 91 22:35
واااااااای مشاا...
چقدر بزرگ شده پسرمون
دیگه خوابش بیاد خودش میره لالاااااا

اینکه از پنپرز بگیریش خیلی سخته واقعا
ولی به نظر مهراد اذیت نداره و میتونی به موقع از پنپرز جداش کنی
حتما همینطوره

اصلا هم فکر نکنی که فقط تا بچه است میاد میگه بوسا
این مهراد ِ من الانشم مامانش و میبوسه میخوابه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( اصلا تو سرم نمیگنجه )

وااااااااااااااااااااااااااااااای اون بالکن رفتنش و چقدر دوس داشتم
عزیـــــــــــــزم دلم ، نازی ی ی ی ی ی
خیلی دوست داشتنی ِ میتــــــــــــــــرا
خیلی ی ی ی ی ی


به به سپيده خانوم كم پيداااااااااااااا
خوشحالم كردي سر زدي عزيزم



عزيزم بوسه ي مادر با همه ي بوسه هاي دنيا فرق داره
نگران نباش(چشمك)


مریم مامان ملینا
11 خرداد 91 10:29
سلام میتراجون
ماشالا هزارماشالا مهراد جونی هم واسه خودش مردی شده و اون روز عصر دیدم که چقدرخوب با بچه ها بازی میکرد حتی با عموش کشتی هم میگرفت
انسان باورش نمیشه که چقدر زود بچه هامون بزرگ میشن و برخلاف تصور ما چقدر زود به همه چیز آگاه و فهمیده.
امیدوارم این پروسه ی دستشویی هم به زودی سپری بشه و این تابستون دیگه مهرادجون از دست پوشک خلاص شه


سلام مريم جونم
آره...اميدوارم كه همينطور كه مي گي بشه
اين فكر كنم ديگه مرحله آخر سختيهاش باشه
و بعد از اين مي شه اميدوار بود كه كسي كار به كار آدم نداشته باشه( مي فهمي كه...خنده)
مامان سورنا
11 خرداد 91 16:32
آفرین مهراد جیگر خاله که این همه پیشرفت کردی و مهد کودک رفتنت کلی برات چیزهای خوب به ارمغان اورده.
میترا جون چقدر عالی که تونسته بره و پی پی کنه.این خیلی عالیه.و خوشحالم که توصیه های کوچیکم به دردت خورده.ادامه بده که اگه دیرتر بشه همکاریشون سخت تر میشه.
و چقدر عالی که تنهایی میره می خوابه.سورنا هم وقتی خوابش میاد می گه خوابم میاد ولی تنهایی نمیره.حتما من باید پیشش باشم.کاش اونم یه روز مثل مهراد تنها بخوابه.
در مورد خرید و رستوران حق داری.ما هم سورنا رو چند خط درمیون می بریم.البته رستوران رفتن باهاش برامون اساونتر از خرید رفتنه.ولی من دوست دارم عادت داشته باشه و هر وقت بشه مخوصوصا وقتی خرید جدی نداریم می بریمش که عادت کنه.


آره سميه جون خيلي بدردم خورد
به نظرم اگه تفريح معمولي باشه كه براي كارهاي معمولي يا وقت گذروني باشه باهات موافقم ....ولي تو خريدهاي مهم من كه ديگه نمي برمش ..چون طول مي كشه و خودشم اذيت مي شه