مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
مينامينا11 سالگیت مبارک

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

سيزده بدر 92

الحمدلله رب العالمين كه سال 1392 هم از راه رسيد و مهراد منم تجربه ي سومين عيد و نوروز زندگيش رو داشت در حالي كه ديگه معني مهمان و عيد و عيدديدني و سفره هفت سين و سال تحويل رو مي فهميد. روزهاي اول سال با همه ي خوبيهاش گذشت و رسيديم به 12 فروردين . اون روز رو من اينقدر خسته بودم و نياز به استراحت و خواب داشتم كه اصلا فكر نمي كردم روز 13 بتونم جايي برم . ولي استراحت كه كردم و حالم جا اومد ديگه گفتم يه جايي بريم. جالبه كه امسال هر كي به يه سمتي مي رفت و همه ي خانواده ها جمع نبودن ........همسر منم كه عاشق جمع و جمعيته و كلي پكر بود. منم هر چي تلاش كردم خانواده رو جمع كنم نشد كه نشد. صبح سيزده به خواهرم زنگ زدم و قرار شد با اونها بريم....مهر...
14 فروردين 1392

بهار

با اومدن بهار و نو شدن سال ............خيلي تصميم ها گرفته ميشه كه بايد سعي كنيم هميشه نو و بهاري نگهشون داريم و مراقب رسيدن بهشون باشيم آغاز سال نو براي ما هم بسيار خوب بود و دور هم جمع شدنها بيشتر از هميشه به مهراد مي چسبيد چون بزرگتر و عاقل تر شده . اين چند روز كه با بابايي كنارش بوديم چقدر براش لذت بخش بود و من مي ديدم كه پسرم چقدر آرومه .............كلا توي بغل من مي نشست و اصلا نمي رفت يه گوشه اي تنها بشينه و موقع غذاخوردن شكر خدا بيشتر از باباش آويزون بود و من شانس آورده بودم ............نه اينكه فكر كنيد غذاش رو باباش مي داد نه........از اين خبرا نيست ............ فقط آويزون اون بود ديشب دادم باباش غذاش رو بده كه من آشپزخونه رو م...
6 فروردين 1392

رفتن سال 1391 و اومدن ان شاء الله يه سال خوب

تو وبلاگ چند تا از دوستان که رفتم با خوندن خاطرات سال ٩١ تو آخرین پستشون به فكر فرو رفتم و ذهنم رفت به فروردين 91. يادمه درست شب عيد مهراد بدون مقدمه حالش بد شد و بالا آرود و صبحش هم كه براي سال تحوسل بيدار شديم و بساط رنگ كردن تخم مرغ ها رو آماده كرديم .مهراد يهو بهم ريخت و فهميديم كه سرما خورده اساسي.......... عيد ديدني پارسال به ديدن پدربزرگا و مادربزرگا ختم شد و بقيش به پرستاري از مهراد كوچولو گذشت. توي ارديبهشت يه مسافرت جذاب رفتيم به تهران و شمال .................تو تهران سورنا و باران عزيز رو با خانواده هاشون ديديم و براي ما يه خاطره ي به يادموندني شد. بابا امتحان كارشناسي ارشد داد و پذيرفته شد. يه مسافرت خوب بود كه مهراد مريض نشد.....
30 اسفند 1391

ختنه

وقتي مهراد به دنيا اومد باباش اجازه نداد زير يك ماه ختنش كنيم به خاطر يك مورد كه تو فاميلشون دو روزه ختنه شده بود و مجددا در پنج سالگي هم ختنش كرده بودن. منم كه زورم به اين مسائل نمي رسه ديگه مجبور شدم كوتاه بيام . اين شد كه ديگه من چيزي نگفتم تا يه روز كه رفتيم دكتر باباي مهراد در و ديوار رو مي خوند كه در مورد ختنه توسط دكتر نوشته شده بود و خودش با دكتر مشورت كرد و بالاخره رضايت داد كه اين كارو تا هنوز خيلي دير نشده انجام بديم . دكتر گفت هنوز چون كوچيكه به روش حلقه مي شه و بچه كمتر اذيت مي شه. منم با رئيسم هماهنگ كردم و چند روزي رو مرخصي گرفتم و مهراد رو برديم براي ختنه. عصر پنج شنبه بود . اول بهش داروي ارامبخش دادن كه كمتر درد رو احساس...
12 بهمن 1391

دو سال و هفت ماه

چند روزي ميشه قالب هاي مختلف رو براي وبلاگت امتحان مي كنم تا ببينم كدوم به دلم ميشينه تا بزارم ثابت بمونه. امروز كه داشتم قالب رو نگاه مي كردم چشمم به بالاي صفحه افتاد و ديدم دقيقا روي دو سال و هفت ماهه و براي اولين بار بودم كه من فراموش كرده بودم امروز بيست و ششمه و يه ماه ديگه از ماههاي عمر دلبندم گذشت و سنش بالاتر رفت. آخه ماشالله اينقدر آقا شدي كه ديگه خيلي خيلي كم مامان رو اذيت مي كني و من ديگه اينقدر منتظر گذشتن ماههاي زندگيت نيستم كه ببينم كي بزرگ و بزرگتر مي شي و از سختي ها كاسته مي شه. يادمه وقتي به دنيا اومده بودي .من مي گفتم زودتر بزرگ بشي ولي عمت مي گفت اونوقت ديگه بچه ي كوچولو نداري و من اون روزها چون تازه چند روز از زايمانم م...
26 دی 1391