مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
مينامينا11 سالگیت مبارک

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

روزهای اول زندگی

بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن. منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم. رفتم خونه .شب اول تنهای تنها .......... منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه. مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و ...
6 ارديبهشت 1390

تولد

خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود. رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.   سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم. صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسا...
25 فروردين 1390