روزهای اول زندگی
بعد از تولد مهراد در صبح روز پنجشنبه بیست و هفتم خرداد. من خیلی عجله داشتم که از بیمارستان مرخص بشم .احساس خستگی می کردم و نفسم توی بیمارستان تنگ می شد.از دکترم خواستم که منو مرخص کنه .دکتر هم گفت شب برم خونه و اجازه مرخصیم رو بدن. منم خوشحال بودم اما نمی دونستم که چه کاری دست خودم میدم. رفتم خونه .شب اول تنهای تنها .......... منم از خستگی بیهوش میشدم و مهراد مامان هم با گرسنگی دست و پنجه نرم میکرد.هنوز شیر نداشتم که بهش بدم.شیرخشک واسش خریده بودیم اما اینقده گیج بودم که نمی دونستم باباش بهش چیزی داد بخوره یا نه. مهراد تا صبح چند باری بیدار شد و من با تکون دستم آرومش کردم و دوباره خوابید.بچم صبح دیگه از گرسنگی داشت بیهوش میشد.بیحال و ...