دو ساله شدي ماه من
پسر گلم ساله شدنت مبارك باشه
امروز كه برات مي نويسم دو سال و نه ماهه كه دارمت. با تك تك سلول هاي بدنم حست مي كنم وقتي كه سرت رو به شونه هام تكيه مي دي . وقتي خودت رو به بغلم مي رسوني و ازم ميخواي كه در آغوش بگيرمت.
من سرشار از حس مادريم............. حس مادري رو با تو تجربه كردم و تازه اونوقت بود كه فهميدم يه مادر چقدر مي تونه خودش رو به پاي بچش بريزه و در وجود فرزندش ناپيدا بشه و چقدر از اين حسش لذت ببره.
فرزندم هم اكنون كه تو كوچكي و غرق در دنياي كودكانه خود........من به فرداي تو مي انديشم و در تلاشم تا علاوه بر اين كه امروزت را مي سازم ............آينده ي پيش رويت را هم روشن كنم
و فقط و فقط از او كه در آسمان ها شاهد و ناظر ماست مي خواهم كه توان پدر و مادر خوب بودن رو به من و پدرت ارزاني كنه و اين همه تلاشمون رو نديده نگيره
من در ذهنم تو را پرانرژي، قدرتمند و موفق تجسم مي كنم و همه ي تلاشم را خواهم كرد تا اين تصور به واقعيت بپيوندد................... اميدوارم كه خودت هم كه بزرگ شدي كمكمون كني
اتفاقات زيادي در جامعه ي پيرامونمون مي افته و من هميشه سعي مي كنم حتي ذهنم رو ازشون دور كنم چه برسه كه بهشون فكر كنم.............. ولي تلنگري هستن كه منو به فكر آينده ي تو و زندگي در شرايط اون آينده مي اندازن.
امروز كه برات مي نويسم با همه ي درخواست و استدعاي يك مادر از خدا مي خواهم كه دستت رو بگيره و لحظه اي تو رو به خودت واگذار نكنه و همينطور كه تو اين دو سال پناهت بوده ..........هميشه ياور و راهنمات باشه .............. و به من هم اجازه بده كه مادرت باشم و در حقت مادري كنم نه اينكه فقط اسم مادر رو يدك بكشم و بويي از اون نبرده باشم
پسركم ............نفسم............با اين كه اين دو سال پر از زحمت و تلاش تموم نشدني بود ولي بازم زود گذشت و تو خيلي زودتر از آنچه كه فكر مي كرديم بزرگ شدي و قد كشيدي و حالا در آستانه ي دو سالگي هستي............. دو سال كه هر لحظش رو وجود تو برام معني كرد و وجود تو به من حس زندگي داد.....................تولدت مبارك همه ي زندگي مامان و بابا
دو ماه پيش هم برده بوديمت آتليه و عكس گرفتيم ..اميدوار بوديم كه عكسات واسه تولدت حاضر بشن كه هنوز خبري از عكاسي نشده .
اين روزها من همش تو فكر بودم كه براي تولدت چكار كنم .................ديروز صبح خاله مينو تماس گرفت و گفت چون برنامش معلوم نيست و ممكنه زودتر بره مشهد با خاله ها ميخوان بيان براي تولد مهراد .............من كلي سورپرايز شدم ................خاله گفت خودمون همه چيز براش مي گيريم و تو نميخواد هيچ كاري بكني.......اون چند ساعتي كه با هميم مي خوايم فقط خوش بگذرونيم
اين شد كه عصر خاله ها با كيك و كادو و .... اومدن خونمون و تو كلي خوشحال شده بودي و ذوق كرده بودي......دست خاله ها درد نكنه
بعدش هم كه مهمونا رفتن .......مهراد حسابي خسته شده بود و مي گفت مامان بغل .......لالا، بغلش كردم و سرش رو گذاشت روي شونم و آروم شد.
بعد با هم داشتيم تلويزيون تماشا مي كرديم كه مهراد رفت تلويزيون رو خاموش كرد و گفت : بابا و يه چشم غره هم به من رفت................ گفتم: مهراد .اين چه كاريه..............دوباره حرفش رو تكرار كرد و يه پوزخند هم زد..............منم خندم گرفت ولي نرفتم تلويزيون رو روشن كنم.
عكس ها در ادامه مطلب:
مراسم شمع فوت كردن خيلي جالب بود ........كبريت روشن تو هوا خاموش مي شد و چند تا وروجك اصلا اجازه نمي دادن كه شمع رو روشن كنيم...........مهراد هم تند تند كبريت ها رو خاموش مي كرد و غش غش مي خنديد......تا براي بار اول شمع روشن شد يه وروجك به اسم كيميا دويد و خاموشش كرد.........اوني كه اون پشت مي خنده و خوشحاله كه رقيب توي شيطنت پيدا كرده هم پسرخاله مهرشاده:
توجه كنيد اوني كه تولدشه كجا ايستاده.............اون پلنگ صورتي رو كه مي بينيد اين روزها مهراد همه جا حتي مهدكودك با خوش مي بره و از خودش جداش نمي كنه:
دودهاي توي هوا در اين عكس مال كبريت هايي كه مهراد توي هوا خاموش مي كرد:
بعدش ديگه مهراد با كادوهاش سرگرم شد:
لباسايي كه مادرجون براي مهراد هديه داد:
اين ها عكس هاي آرشيو چند روز پيش هستند:
مهراد در پارك.............مهراد توي پارك اصلا با وسايل بازي، بازي نمي كنه ..فقط الاكلنگ رو با دستش بالا و پايين مي بره:
حياط خونه آقاجون و بازي مهراد و پسرخاله ها:
خونه ي آقاجون- شايان داره به مهراد بازي فكري آموزش ميده: