پانزده ماهگی
پانزده ماهگیت مبارک مهرادم
بالاخره با تلاش فراوان و سعی و کوشش و به قول بابات با میان وعده های فراوان و گاهی زورکی تونستیم وزنت رو به یازده برسونیم...........البته ما که نه لطف خداست که رشد کردی و بزرگ شدی
شانزده ماهگیت رو با وزن 11 کیلوگرم و قد 80 سانتیمتر شروع می کنی............. دیگه کم کم احساس می کنم که می تونم یه وقتهایی واسه خودم داشته باشم .................احساس می کنم که زحمتت کمتر شده و بار فکری و ذهنی من هم کم شده.................آخه ذهن من تمام مدت درگیر مسائل مربوط به تو هستش .......البته هنوزم همینطورم
باور می کنی دارم تمرین می کنم که گاهی هم ذهنم رو خالی کنم و اجازه بدم تو برای خودت هر کاری که دوست داری بکنی ................غذات رو هر طوری که میخوای بخوری بدون اینکه من دغدغه داشته باشم که خوردی یا نه...................... من در مورد غذا خوردن برات سخت نمی گیرم.........در نهایت کثیف کاری میخوری ولی همش دغدغه دارم که این وسط غذات رو بدم بخوری................گاهی این کار رو نمی کنم میزارم از دست مامان راحت باشی
بعضی روزا خودم خندم میگیره اینقدر که با قاشق شربت یا خوراکی میام سراغت و هر دفعه یه چیزی میدم بخوری...............البته خوب مجبورم قطره هات رو که باید هر روز بخوری ..........ولی یواشکی بعضی روزا آهنت رو نمیدم چون میدونم چقدر بدمزش.......حالا با یه روز آهن نخوردن که طوری نمیشه
تازگیها عاشق نون شدی و هر جایی که ببینی میگی نونو و میخوری
حسابی فضول شدی و همه چیز رو میخوای.............. خدا نکنه بابات بخواد کاری انجام بده .......تو سریع خودت رو می رسونی و همش زیر دست و پاشی.......... اونم با خونسردی کارش رو می کنه
اما گاهی که میخواد بنویسه و تو هم دستت اون وسطه...............اول مدارا می کنه ولی بعدش بلند میشه و میره یه جای دیگه که دستت نرسه
تازگی یه اخلاقی ازت دیدم که وقتی چیزی رو میخوای و نمی تونی بدستش بیاری مثل بچه های لجباز جیغ میزنی و پا میکوبی( البته گاهی اینکارو می کنی ولی امیدوارم از سرت بره)
دیروز ظهر یه اتفاق جالبی افتاد ............... بابایی خوابیده بود............ منم تو رو بردم روی تخت که بخوابیم............. خودم رو به خواب زدم و تو رو زیر نظر داشتم
کمی بازی کردی و بعدش رفتی سمت آشپزخونه و خودت رو از یخچال آویزوون کردی و سعی داشتی لیوان رو برداری اما قدت نمی رسید
اومدم برات شیر گرم کردم( تو به شیر هم میگی آب) خوردی و خوابیدی........الهی فدات بشم من که خودت میخوای مستقل عمل کنی عزیزم
دیشب هم که رفته بودیم خونه عمو محمود ....... وقت برگشتن که شد التماس میکردی بری بغل این و اون ........اصلا دلت نمی خواست برگردی خونه و میخواستی اونجا بمونی